مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۱۷ ب.ظ

انفعال

پست آخر احسان جوانمرد را می خواندم.پستی که یک جورهایی خلاصه ای از زندگی یک نویسنده ی در حال نگارش داستان،رمان یا فیلمنامه بود.پستی که داشت نویسنده ها را از یکی از زوایای زندگی شان به دیگران معرفی می کرد و توضیح می داد چرا نویسنده ها گیج و فراموشکارند،یا مثلا چطور بین دو دنیا گیر افتاده اند؛دنیای عینی و واقعی و دنیای داستانیِ ساخته پرداخته در خیال.

با اینکه تا امروز  نه کتابی منتشر کرده ام و نه هنوز به سطحی رسیده ام که بتوانم خیلی محکم رو در روی آدم ها بایستم و بگویم:"من یک نویسنده ام"،حرف هایش برایم کاملا آشنا بود.اصلا همین ها را پست گذاشته بودم پیش تر ها.

راستش امروز انگار از سر صبحی خدا دارد تمام دور و اطرافم را مهیا می کند و کائناتش را هُل می دهد به سمت من تا بلکه از این انفعال بیرون بیایم و از نو،جدی تر،آغاز به نگارش کنم.

مثلا ابتدای روزم جوری آغاز شد که آمدم یک بار دیگر قسم بخورم در آینده روزی را رقم بزنم تا همه آن هایی که مرا ندیدند یا کم شمردند به افتخارم برخیزند و متحیر دست تشویق به هم بکوبند.اما دیدم تنبل تر از آنم که بخواهم قسم بخورم.

بعد دیدم قصه ای که برای مسابقه ی خیال بافی فرستادم،منتشر شده به همراه عکسی که حال دلم را خوب می کند.

عصری هم که این چنین با پست احسان جوانمرد رو به رو شدم و حس کردم چقدر دلم می خواهد روزی همین حرف ها از دهان،از قلم من،رو به طرفدارانم زده شود.همان روزی که همه به احترامم ایستاده اند.

اما اینکه بالاخره کی به خودم بیایم و به قولی به آن نقطه ی عطف زندگی ام برسم...هعی...معلوم نیست که نیست...

۹۷/۱۱/۱۷
یاس گل

نظرات  (۹)

هی! داستانت کجا چاپ شده؟ 
بده ما هم بخونیم:}
پاسخ:
چاپ نشده
منتشر شده 
تو استوری م گذاشته بودمش دیگه
تو صفحه ی مسابچه ست
نشر چشمه
مال سارا نجفی هم هست
پس برم بخونم ببینم چی نوشتی!
پاسخ:
صفحه شون رو دنبال میکنی؟یا آدرسش رو بدم؟
تو صفحه ی خانم حریری فراخوانشو دیدم از همون جا صفحه شونو پیدا کردم.مرسی که به فکر آدرس داشتنم بودی.ایموجی بوس
:)
پاسخ:
آخ جون پس میری می بینی
یاسمن،
توی اون روز قشنگی که نویسنده جهانی شده تو رو میبینمت......

من منتظرم ها!نویسنده ی قشنگم❤
پاسخ:
آره خودمم منتظرم...
هوف
یاسمن چه جسارت و صداقت خوبی توی همه‌یادداشتات هست.مثل همین‌یکی... تو حتماً می‌درخشی. تو رفیق کلمه‌هایی.
پاسخ:
فاطمه ممنون که این ها رو بیان می کنی.خب امیدوار میشه آدم به خودش.نه اینکه ناامید باشم ها.ولی در کل همیشه حال آدم خوب میشه موقع شنیدن چنین چیزایی
سلام
کجاست؟ D:
پاسخ:
قصه؟شاید اینجا بذارمش
سلام رفیق
من الانم بهت افتخار میکنم...
بخاطر علاقه ات به نویسندگی و تلاشی که در این راه داری
راستی تبریک میگم برا انتشار قصه ات
دوست دارم بخونمش
پاسخ:
سلا اسمایی
بابا عید شه بیای ببینمت.کاش این دفعه بشه.

ممنونم ازت.راستش رتبه نیاورد.ولی خب.دوستش دارم همچنان.
۲۹ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۴۵ شکرانه . . .
یاحق
سلام رفیق

آن روزی که حرفی در وجودت باشد که بخواهی فریادش کنی تا دیگرانی بواسطه خواندنش بیدار شوند؛ آن روز دستانت شاهکاری را خلق خواهند کرد که انسانیت تمام قد در برابرش خواهد ایستاد و با نگاهی که تحسین در آن موج میزند چشم میدوزد به تو که یعنی دمت گرم و سرت سبز خوب به تصویرم کشیدی.
آن روز جهان به احترامت خواهند ایستاد.

برای رسیدن آن روز تنها کافی است دست به قلم شوی و اجازه دهی کلمات کار خودشان را بکنند.
و مراقبت کنی از غفلت هایی که انگار سر جنگ دارند با آرمان هایمان و میخواهند فراموششان کنیم و ببذیریم که نمی توانیم.

ایمان دارم که میتوانی و روزی کتابت را نزدت خواهم آورد برای ثبت امضایت در صفحه اولش :)

تا آن روز مراقب روحیه جنگنده نویسندگی ات باش و اجازه نده کم لطفی ها دلسردت کنند.
پاسخ:
سلام
میدونی؟وقتی یکی بعد مدت ها میاد و یه چیزی می نویسه،اونم به این خوبی،آدم دلش تنگ میشه برا اون آدم.
خواستم بگم دلم تنگ شد.
خیلی کار خوبی کردی اومدی.چه خوب شد پای این پست اومدی که ازین حرفای قشنگ قشنگ تحویلم بدی.
من چقدر منتظر اون روزم که خودم رو در حال امضا کردن ببینم...بعد اون روز خودت رو هم می بینم
منم همین طور عزیزم. بی نهایت  دلتنگ فضای وبلاگ و بویژه دوستای وبلاگی...

نمیدونم چرا ولی برای من وبلاگ یه چیز دیگه بوده.
انگار اصالت بیشتری داره نسبت به بقیه جاها...

عزیزی شما رفیق جان [قلب]

آرهههههه میام کتاب رو میزارم روی میز بعد وقتی میخوای مثل بقیه خواننده هات برام یادداشت بنویسی، آروم بهت میگم این یکیو سفارشی برای شکرانه ی «بیان» بنویس ؛-)

اصلا شاید اون روز دو تاییمون روی دوتا صندلی کنار هم نشسته باشیم و اول وقت وقتی تنهاییم، کتابامون رو برای ثبت یادگاری صفحه اولش رد و بدل کنیم و بعد از زنده کردن یاد این روزها به همدیگه بابت خلق اثرمون تبریک بگیم...

نمایشگاه کجا رو میپسندی؟ تهران یا اصفهان؟ [نیشخند] (به یاد بلاگفا D: )
پاسخ:
بذار معروف بشیم اصلا همه جا می ریم.به شرطی که برامون هواپیما بگیرن ها.خرج خودمون باشه نمیتونیم همه شهرها بریم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">