پس از یک غیبت مثلا طولانی
قرار بود کلاس زبان اواسط اسفندماه تعطیل شود.بعد از آن،برویم به پیشواز تعطیلات عید و آن ور سال هم اواسط فروردین کلاس ها را از نو شروع کنیم.
امروز خانوم پروا کیک خانگی درست کرده بود و با خودش آورده بود برای بچه ها.سارا هم شیرینی خامه ای خریده بود.
زمان که به انتهای کلاس رسید بر اساس برنامه ای که آموزشگاه تعیین کرده بود و همچنین با اتکا به رای گیری کلاسی مشخص شد،همین امروز آخرین جلسه ی این ترممان است و بچه ها دیگر ترجیح می دهند تا اواسط اسفند نیایند سر کلاس.خب راستش باورم نمیشد.فکر می کردم همه رای می دهند به سه چهار جلسه اضافه تر.جوری که تا همان 14 اسفند ادامه پیدا کند.اما این طور نشد.همه داشتند از یکدیگر خداحافظی می کردند و برای سال نوی یکدیگر،آرزوهای خوب خوب می کردند.
آخر از همه از کلاس رفتم.به teacher گفتم که دلم برایش تنگ می شود.راست هم گفتم.اصلا بعید نبود یکهو ببینم بغضم گرفته.
آمدم بیرون و توی ماشین نشستم و برگشتیم خانه.
اینستاگرامم را نگاه کردم و دیدم از همان صبحی،رای ام ثابت باقی مانده.به جز چهارنفر کس دیگری به متنم رای نداده بود.ناراحت نشدم.چون این یک مسابقه ی معمولی بود.میم می گفت:به من رای می دهید دیگر؟گفتم نه! البته نه انقدر صریح.بعد هم گفتم رای هایی که آورده چشمش را کور کرده و متن من را حتی ندیده است.گفتم مال دنیا ارزش ندارد.البته از سر مزاح می گفتم.ولی خب.گفتم که یک وقت فکر نکند خبری شده.
کتاب جدید را تا یک جایی خوانده ام.برایم از آن کتاب های هیجان انگیز است که دوست دارم معرفی اش را در دوچرخه بنویسم.اما باید اول با دفتر تماس بگیرم و یک بار دیگر مطمئن شوم کسی یادداشتی برایش ننوشته است.یک جورهایی دارم توی ذهنم فیلمش را می سازم.راستی کاش فیلمش ساخته می شد.
صبحی که تولد ثنا رفته بودم،نیکا می گفت:می آیی خانه مان؟گفتم:بیایم خانه تان؟! گفت:آره.فردا بیا. وقتی آمدم خانه گفتم:دلم می خواهد بروم خانه ی نیکا این ها.پدرم هاج و واج نگاهم کرد و گفت:این خیلی بچه ست!مادرم هم گفت:تو با هم سن و سال های خودت چرا ارتباط برقرار نمی کنی؟می خواهی بروی پیش یک بچه ی 7 ساله؟
ولی من به شما می گویم.باور کنید دل توی دلم نیست که بروم خانه شان.بروم و با خودش و آن خواهر بانمک 3 ساله اش بازی کنم.توی خانه بدویم و سر و صدا کنیم.
ولی خب.می دانم شدنی نیست.اصلا مادرم هم بگذارد مادر نیکا با خودش چه فکر می کند؟بر فرض دعوتم کنند.من که نمی خواهم بروم مثل خانوم ها بنشینم روی مبل و چای بنوشم.می خواهم بازی کنم.قطعا مادرش با دانستن چنین چیزی هیچ وقت دعوتم نخواهد کرد.هرچند که مادر مهربانی دارد.
امروز وقتی خواهر نیکا گفت:ژله ام را باز می کنی؟ و باز کردم و قاشق را هم جلویش گذاشتم دیدم به من نگاه می کند و لبخند می زند.پیش خودم گفتم:وا!خب بخور دیگر! و بعد دیدم اقدامی نمی کند.یک نفر گفت:باید بذاری دهنش.
و احتمالا برای اولین بار در عمرم بود که قاشق را توی ژله کردم و گذاشتم دهان یک بچه.راستش خیلی خوشم آمد از این کار.ته دلم حس خوبی بود...خیلی خوب...
براده های یک ذهن:
این مدت که نبودم،کامپیوترم خراب بود.روشن نمیشد.هنوز هم نمی شود.الان دارم با دستگاه دیگری می نویسم.شاید دیر به دیر بیایم.شاید.