مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۵۸ ب.ظ

دیگر آن دانشگاه را نمی خواهم

اولش کلی ذوق داشتم.بعد از دوسال داشتم می رفتم انقلاب.خرید داشتم.خرید کتاب.

وقتی رسیدیم آنجا به خواهرم گفتم:فکرش را بکن.دانشگاه تهران قبول شوم و هی تند تند بیایم اینجا.

خواهرم گفت:آن هم با این شلوغی.

برای پیدا کردن کتاب هایم به چند کتابفروشی سر زدم.دوتایش اصلا نبود.گفتند باید بروید کارگر.حوصله اش را نداشتم.آن یکی کتاب هم خدایی بود که پیدا شد.در مغازه ای که فکرش را نمی کردم.

به خواهرم پیشنهاد کردم یک بار دیگر برویم به اولین کتابفروشی.قصد داشتم به جای دو کتابی که پیدا نکردم چیز دیگری بخرم.رفتیم آنجا و دو کتاب دیگر برداشتم.اما در هیچ کدام از مغازه ها تقویمی که باب میلم باشد پیدا نشد.سال پیش هم کلی گشتم تا بالاخره چشمم یکی از آن تقویم ها را گرفت و عاشقش شدم.

در همان کتابفروشی بود که احساس کردیم گرسنه ایم.همانجا نشستیم و چیزی سفارش دادیم.پنینی اش تند بود.من از غذاهای تند خوشم نمی آید.با ذائقه ام جور نیست.یک سوم پنینی را خوردم و باقی اش را به خواهرم دادم.

دختر و پسر میز کناری در حال آشنایی با یکدیگر بودند.دختر داشت می گفت که اساسا آدم گشاده رویی است و آدم خیلی خوش اخلاقی ست و چرا پسر به جای عینک لنز نمی گذارد و خسیس است یا دست و دلباز و ... .صدای پسر را نمی شنیدم.شاید هم کلا زیاد حرف نمی زد.دختر هم انگاری متوجه شده بود دارد بلند حرف می زند که کمی صدایش را پایین تر آورد.

قصد برگشتن کردیم.کلی طول کشید تا بی آر تی به ما برسد.تا آزادی شبیه کنسرو شدیم.فشار ار هر جهت روی آدم بود.آنجا توی دلم گفتم:یعنی واقعا ارزش دارد دانشگاه تهران قبول شوم و هر بار اینطوری با سختی رفت و آمد کنم؟

صبر کردم تا ببینم ادامه ی ماجرا چطور می شود.رسیدیم به آزادی و منتظر رسیدن بی آر تی بعدی شدیم.باید خط عوض می کردیم.نمی دانم واقعا چند دقیقه توی سرما سرپا ایستادیم.چقدر طول کشید تا سوار شویم.فقط می دانم کم کم حالم بد شد.شلوغی آزادی داشت روی اعصابم می رفت.ماشین هایی که از هر طرف حرکت می کردند و بوق می زدند و ... .

سردردم شروع شد.بی آر تی بالاخره رسید و سوارش شدیم.از آنجا به بعد دیگر هیچ لذتی از این مسیر نبردم.فقط داشتم فکر می کردم تهران چقدر زیادی شلوغ است.

خانوم بغل دستی داشت برای دو نفر دیگر تعریف می کرد که بچه هایش رفته اند آلمان و آن یکی می گفت:کار خوبی کردند.

سرم درد می کرد و حوصله ی شنیدن قصه ی آدم ها را نداشتم.حتی با نگاه کردن به بیرون هم چشمم نوشته های روی تابلوها را کج و معوج می دید!

وقتی به ایستگاه خودمان رسیدیم به خواهرم گفتم:میگویم...ام...من حتی اگر رتبه ام خیلی خوب شود هم دیگر دلم نمی خواهد دانشگاه تهران را بزنم.نمیتوانم.اذیتم میکند این مسیر.

خواهرم گفت:چه برای کار چه تحصیل حتی ازدواج،طبیعی ست هرچه به محل زندگی خودت نزدیک تر باشی بهتر است.

تازه تازه یادم می آمد الهام که هر روز برای کار راهی انقلاب میشد و به قول خودش شب ها جنازه اش به خانه می رسید،دقیقا از چه حجم خستگی سخن می گفت.در انتشاراتی بنامی کار می کرد.ویراستار بود.نزدیک به تاریخ عروسی اش دست از کار کشید و به نظرم کار خوبی هم کرد.البته گفت فعلا سرکار نمی رود تا ببیند اوضاع چطور می شود.

وقتی رسیدم خانه به مادرم هم گفتم که دیگر برایم قبولی در آنجا شیرین نیست.

یادم آمد تا همین چند روز پیش می خواستم عکس دانشکده ادبیات دانشگاه تهران را روی کتابخانه ام بچسبانم!

اما حالا دیگر چنینی چیزی را دلم نمی خواهد.با همه اسم و رسم و جذابیت هایی که دارد.

حالا برایم اولویت ها عوض شده و روزانه بودن یا شبانه بودن دانشگاه مهم است و خوش مسیر بودنش.

۹۷/۱۲/۰۹
یاس گل

نظرات  (۶)

مثل همیشه با خوندن نوشته هات میتونم اتفاقات و فضا رو تصور کنم
به نظر منم وقتی آدم میدونه که محیط روش تاثیر منفی داره نباید بره چون با ذهن و جسم خسته نمیشه موفق شد...البته رسیدن به جاهای خوب سختی داره که شاید بشه این مسیر رو هم جز سختی ها حساب کرد
موفق وعاقبت بخیر باشی
:)
پاسخ:
این که میگی با خوندنش میتونی اون لحظات رو تصور کنی به من حس خوبی میده.پیش خودم میگم خب.پس لااقل تو بیان یک سری جزئیات تونستم تصویری رو منتقل کنم.
از دعای خوبت متشکرم.من هم آرزوی سلامتی و موفقیت دارم برات
ضمن اظهار نارضایتی از این شلوغی باید عرض کنم که دیگه پایتخت و غیر پایتخت نداره.به لطف سیاست گذاری های مرکز پیرامونی ما هم داریم از نعمت شلوغی و ترافیک و آلودگی هوا بهره مند میشیم!جمعیت همینطور بیشتر میشه و هر کسی حق داره که بخواد جای بهتری زندگی کنه.این دلیل هجوم مردم به شهر های بزرگ کشوره.اما هیچ جایی به پای تهران نمیرسه.
امیدوارم به این نتیجه برسی که اصفهان جای خوبی برای درس خوندنه:)
پاسخ:
نگوووو
یعنی نجف آباد ترافیک میبینه به خودش؟اوه نه
من هنوز نقطه زندگی رویایی م رو تو ایران پیدا نکردم.با این معیارهایی که من دارم نمیدونم کجا برم آخرش.کاش یه ایران شناس بود که همهههه جا رو میشناسه بعد من معیارامو میگفتم اونم میگفت :جایی که دنبالشی فلان جاست
۱۰ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۳۶ ♕αяαмεsн♕ ...
امیدوارم ی جای قبول شی ک دلت شاد باشه اونجا 
دعا کن منم جای قبول شم ک دلم شاد باشه

اصن ی دانشگاه قبول شیم 😁
پاسخ:
آررره چرا که نه
چه رشته ای می خونی یاا میخوای بخونی؟
۱۰ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۲۵ ♕αяαмεsн♕ ...
من دندون میخوام 
یا رادیولوژی 
میدونم تحربی و انسانی بهم نمیخونن 
پاسخ:
من خودمم تجربی بودم
رشته کارشناسیم هم کلا با چیزی که برای ارشد میخوام برم دنبالش متفاوته ؛)
۱۱ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۴۹ ♕αяαмεsн♕ ...
چ باحال امیدوارم موفق ترین باشی 😇 
پاسخ:
همچنیییین دوست وبلاگی جدیدم
۱۱ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ♕αяαмεsн♕ ...
فدات :)))))))))
پاسخ:
😉

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">