انتظار حواس آدمی را جمع می کند
نشستن روی نیمکت فلزی ایستگاه اتوبوس یک معنی بیشتر ندارد:منتظری.منتظر رسیدن اتوبوس،منتظر آمدنِ دیگری.
امروز من هم وقتی منتظر بودم،وقتی روی یکی از آن نیمکت های سرد،رو به روی تیر چراغ برق نشسته بودم،حواسم کمی بیشتر جمع دنیا شد.انتظار حواس آدمی را جمع می کند!
امروز پرنده ای دیدم که شبیه به دیگر پرنده های دایره ی شناختی ام نبود.سعی کردم سر و شکلش را با چیزهایی که پیش تر خوانده بودم تطبیق دهم تا بلکه به نامی برسم.پرنده روی تیر چراغ برق فرود آمده بود.وقتی بال هایش را باز می کرد و آماده به پرواز می شد،در نگاه من بیشتر شبیهِ به پروانه ها بود.از آن پایین،باز و بسته شدن منقار زرد رنگش و به لرزه درآمدن حنجره اش را هم می دیدم.اما صدایش را نه،نمی شنیدم.پرنده خودش را فریاد می زد و زور صداش به بوق ممتد ماشین های در حال حرکت نمی رسید.دلم می خواست به ماشین ها بگویم:شما را به خدا لحظه ای ساکت شوید.آخر بگذارید ببینم این زبان بسته چه می گوید.
حواسم که جمع پرنده بود آسمان بالای سرش را هم دیدم.این بار حواسم جمع ابرها شد.ابرها مرا به هواپیمایی در حال حرکت رساندند.آنقدر کوچک و دور که صدای حرکت او هنگام در نوردیدن آسمان دیگر به گوش نمی رسید.انتظار داشت مرا نقطه به نقطه،به درک چیزهای بیشتری می رساند.چیزهای کوچکی که در سایر روزها نمی دیدم.
آدم وقتی منتظر نیست نه چیزهای کوچک و معمول زندگی اش را می بیند،نه چیزی می شنود.
آدمی باید همیشه در انتظار رسیدن اتوبوس،در انتظار آمدن دیگری،در انتظار وقت و زمانی خاص برای تحقق یک آرزو،آدمی باید همیشه جایی، در انتظار آمدن چیزی،باقی بماند...