شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
بعد از رسیدن همه ی بچه ها،جشن کوچکی گرفتیم.عقربه های ساعت به 14 رسید و اکثر بچه ها قصد داشتند همچنان کنار هم باشند.اما شرایط من کمی فرق میکرد و همراه الهام از بچه ها خداحافظی کردیم و بیرون زدیم .
برف کمی شدید شد.وسط راه،نرسیده به پل هوایی الهام گفت:یاسمن از خیابون رد شیم.
-:نه.خطرناکه.میبینی که.ماشینا امون نمیدن.از رو پل بریم.
کمی دل دل کرد و نهایتا به سمت پل رفتیم.پله های پل عابر تجریش برقی هستند.موقع پایین آمدن بود که دیدم الهام دارد عقب عقب میرود.چادرش گیر کرده بود به پله برقی.جماعت داد و فریاد که :خانم چادرتو سریع در بیار.من هم فقط سعی میکردم الهام را نگه دارم تا خودش آسیبی نبیند.چند نفر آمدند کمک و چادرش را کشیدند بیرون.پاره شده بود.دستش را گرفتم
-:ببینم چادرتو.
-:واسه همین از پل عابر اینجا میترسم.
-:پارگیش کمه.خدا رو شکر.
-:ما چادری ها هم مصایبی داریم ها.
(خندیدیم)
-:الهام ترسیدم
-:من بیشتر!
خلاصه سوار خطی شدیم به سمت منزل
داشتیم خاطرات امروز را مرور میکردیم و ریز ریز میخندیدیم.
نزدیک منزل شدیم و از راننده خواستم نگه دارد.با الهام خداحافظی کردم.دستگیره در را گرفتم که پیاده شوم.دستگیره قفل کرده بود.تلاش کردم دوباره باز کنم که یک دفعه...
واقعا نفهمیدم چه شد!کمرم درد میکرد و با اینکه صدای برخورد ماشین را شنیده بودم اما درست متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده.
- خانم!حالتون خوبه؟
صدای راننده بود.به الهام نگاه کردم.بعد به راننده.گفتم:خوبم...
الهام گفت:گردنم...
عقب را نگاه کردیم.یک تصادف شدید.شک داشتم که زنده ام یا مرده!
-: واسه همینه به مسافرا میگم سریع پیاده شید.خوب شد پاتو نذاشتی بیرون.وگرنه...!
بازهم راننده بود.
گیج و مبهم از ماشین پیاده شدم.الهام گفت:یاسمن؟خوبی؟
گفتم:کمرم...گفت:گردنم...
راننده پشتی پیاده شد.جالبتر آنکه طلبکار هم بود و میگفت:آآآآااقاااا.ببین با ماشینم چه کردی؟
خودم را به خانه رساندم
به الهام پیام دادم:الهام خوبی؟
-:آره...تو چی؟
-فک کنم!
از این روزهای عجیب و غیرقابل پیش بینی زیاد است.تقریبا به اندازه هر روز.
خدایا!ممنون که حواست به تک تک ما هست.شکر.