روز موعود
یک کبوتر بر بام،
و طلوعی پُر از آوازِ خدا.
در و دیوار به جان آمده از سِرّ حیات.
بنگری از لب هر پنجره آن سوی جهان،
سخنی بر لب هاست،
آشنایی در راه...
می نوازد بر گوش
قدمی نرم و خوش آهنگ ز دور.
می رسد از ره دور،
یک علمدار که جان می دهد از عمق وجود،
تک تک دل ها را.
شور و شوقی برپاست
در میان گُلِ نورسته ز خاک.
می زند باد سراسر همه جا
سازی از عشق و شباب.
قاصدی گر رسد از راه بیارد امّید.
کوچه زینت شده است.
می رسد از ره دور،
آن علمدارِ پُر آوازه ی ادیان و قرون.
چشم اگر گردانی،
نیست اندک اثری ملحد را.
واحدالعین نهان گشته ز انظار و مسلم شده از پیش که حق آمدنی ست.
پس بگویید برون آ
و همانا که مصاف تو همین جاست،
برون آ که فراخوانَدَت آن یار...
براده های یک ذهن:
از مجموعه اشعارِ آن زمانی.
حالا که قرار نیست شاعر شوم و دیگر قصد چاپ کتاب شعری هم ندارم چه بهتر که اشعار چند سال پیش را با شما به اشتراک بگذارم و منتشرش کنم.
خب چرا چاپش نمیکنی :(