در هماهنگیِ با خود
صبح،دختر جوانی در بخش شیرینی پزی برنامه ی صبحگاهی حضور داشت و طرز تهیه ی ترافل را یاد می داد.البته دلیل توقف من روی آن شبکه بیشتر به این دلیل بود که از طرح و رنگ روسری دختر خوشم آمده بود. وگرنه همچنان سر و کارم با آشپزخانه در حد باز و بسته کردن در یخچال و کابینت ها است و همچنین گاهی شستن ظرف ها.
دختر لا به لای حرف هایش گفت که کارمند است.کارمند یک شرکت صنایع غذایی و فعال در بخش شیرینی و شکلات شرکت. او ادامه داد که رشته ی تحصیلی اش هم صنایع غذایی بوده است و به جز کار در شرکت،به شغل دومی هم مشغول است و یک کارگاه تهیه شکلات دارد.
احتمالا مادرم در آن لحظه به این فکر کرد که اگر دختر من هم صنایع غذایی را ادامه می داد می توانست جای این دختر باشد. اما من به این موضوع فکر نمی کردم. من یک بار تصمیمم را گرفتم و پای آن هستم.
من به هماهنگیِ موجود در زندگی دختر فکر می کردم. اینکه رشته ی تحصیلی و شغل و فعالیت هایت در یک راستای مشخص باشد یعنی به هماهنگی رسیده ای. همه چیزت با هم جور است. این چیزی است که خیلی دوستش دارم.
مثلا جراح قلبی را تصور کنید که شغل اولش کار در بیمارستان و انجام عمل های جراحی است و در کنار آن نقاشی هم می کشد.اما نه هر نقاشی ای. تصور کنید تمام نقاشی های او،از قلب انسان است و یک کلکسیون از نقاشی های این چنینی اش دارد.جالب توجه نیست؟
اگر در کنکور ارشد امسال قبول شوم زندگی ام در هماهنگی بیشتری قرار می گیرد اما اگر هم نشد... .
به هرحال من به پیمودن مسیری که انتخاب کرده ام ادامه خواهم داد.
این روزها دارم به رمز موفقیت نویسندگان محبوبم فکر می کنم و اینکه آن ها از کدام راه رفته اند تا من هم پا روی جا پای آن ها بگذارم.
اونجا که حرف از مسیرت زدی یاد این سکانس از آلیس در سرزمین عجایب افتادم:
آلیس: این رویای منه و من تصمیم میگیرم بعد از این چی میشه...
بایارد: اما اگه از مسیرت منحرف بشی؟
آلیس: دوباره یه مسیر جدید میسازم...