آن عمارت باشکوه
طبقه ی دوم را نشانش می دهم و می گویم:آنجا! می بینی؟ آنجا اتاق من است.
امتداد انگشت اشاره ام را می گیرد و نگاهش به پنجره های به نسبت کوتاه اتاقم می رسد.بدون اینکه سرش را به سمت من برگرداند می پرسد:حالا چرا آنجا؟این همه اتاق داخل این عمارت است.
بعد نگاهش را به سوی طبقه ی سوم می برد و می گوید:مثلا اتاق زیرشیروانی.
حرفش را تایید میکنم اما همچنان علاقه ام به همان اتاق طبقه ی دوم عمارت است.همان که درست آن گوشه واقع شده.یک جور حس امنیت می دهد.زیاد توی چشم نیست.در جایی نیست که اهالی ساختمان مدام از جلویش رد شوند و صدای ترددشان را بشنوی.
او همچنان محو تماشای محوطه ی بکر و چشم گیر منطقه است که می گوید:من هم انتخابم را کردم.و دستش را رو به خانه ی دو طبقه ی پشت عمارت می گیرد.
می پرسم:کدام اتاقش را می خواهی؟
می خندد.یکی از ابروهایش را بالا می برد و می گوید:اتاق؟کل خانه مال من است.چه فکر کرده ای؟
دیسِ پلوخوری را با احتیاط دوباره داخل بوفه می گذارم و از پشت شیشه،به منظره و عمارت نقاشی شده ی کف دیس نگاه می کنیم.
چه حس عجیبی داشت :)