مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۲۶ ب.ظ

روزهای آن شکلی،روزهای این شکلی

آن روزها مثل حالا نبود که تا از هنر کسی خوشمان آمد،سریع بگردیم و صفحه اش را در فضای مجازی پیدا کنیم.باید روزها منتظر می ماندیم و از رو به روی دکه های روزنامه فروشی رد می شدیم تا بلکه مصاحبه ی جدید و تازه به چاپ رسیده ای از او می خواندیم.

دیگر اگر خیلی خوش شانس می بودیم،طرف یک وبلاگی وب سایتی چیزی داشت تا لااقل نوشته هایش را بخوانیم و دلمان خوش باشد که او هم نظرات ما را می خواند.

هجده-نوزده ساله بودم.تازه وارد دانشگاه می شدم.البته آن زمان فیس بوک و گوگل پلاس بود اما من عضو هیچ کدامشان نبودم.همان روزها بود که در یک فروشگاه،کتاب متفاوتی از یک نویسنده خریدم.عاشق جلدش،صفحه های کاهی اش،تصویرگری هایش و البته عاشقانه نویسی های نویسنده اش شدم بی آنکه بدانم چه شکلی است،اهل کجاست،چه می پوشد چه می خورد و ... .

یکی دو سال بعد از آن روز،در نمایشگاه کتاب،اثر دیگری از همان نویسنده را هم خریدم.کتابی جدید اما با همان ویژگی ها.(منظور همان صفحه های کاهی و تصویرگری ها و ...)

به جز نسخه هایی که خودم داشتم،یک جلد از آن را هم به دوستم هدیه دادم و جلد دیگری هم خریدم و کادوپیچ شده توی صندوق چوبی ام گذاشتم برای روز مبادا!(من همیشه تصور می کنم چیزهایی که دوستشان دارم یک روز تمام می شوند،آن روزها هم تصور می کردم دیگر این کتاب تجدید چاپ نمی شود پس باید یک نسخه اضافه از آن نگه می داشتم!)

القصه!داشتم می گفتم که آن روزها مثل این روزها نبود.

چند روز پیش بود که پدرم پای تماشای یکی از برنامه های تلویزیون نشسته بود.رفته بودم آشپزخانه تا یک لیوان آب بنوشم.صدای مجری را شنیدم که نام مهمان برنامه را بر زبان آورد.نامِ آشنای نویسنده ای را که هشت-نه سال پیش آن قدر به کتاب هایش عشق ورزیده بودم.

سریع برگشتم و برای اولین بار دیدمش.موهای مشکی،چهل و اندی ساله و دارای شخصیتی شبیه به قلمش.

فکرش را بکنید!من بعد از چند سال تازه توانستم چهره ی نویسنده ی مورد علاقه ام را ببینم.

دیگر وقت را تلف نکردم.سریع رفتم و در اینستاگرام نامش را جستجو کردم و به صفحه اش رسیدم.

این ها را گفتم تا دل خوشی کوچک این روزهایم را جایی ثبت کرده باشم اما بعید می دانم شما لذتی این چنینی را درک کنید وقتی در این عصر به راحتی آب خوردن به صفحه ی اینستاگرامی هنرمندتان می رسید.

۹۹/۱۲/۲۳

نظرات  (۲)

من اون روز ها رو خیلی خیلی خیلی به این روزا ترجیح میدم یاسمن 

حداقل این دلخوشی های کوچیک بود :)

درسته الان همه چی آسون تره اما خب اون روزا بهتر بود

لذت‌بخش تر بود 

البته من اون روزا بچه بودم 😁

اما کاش یه نوجوون توی دهه شصت یا هفتاد بودم یا هشتاد نه نود 

پاسخ:
فاطیما می دونی چیه؟از یه طرف هم اگر کسی توی این زمونه وابستگیش به شبکه های اجتماعی به نسبت کمتر از بقیه باشه یه جور لذت بخشه
اینم یه راه حله

آخ که چه روزگاری بود!

 

پاسخ:
آره واقعا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">