مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ب.ظ

منِ شگفت انگیز

دو هفته ی تمام،باید در اتاقش می ماند!بی آنکه پنجره را باز کند یا در راهروهای هتل قدم بزند.هرچند روز یک بار باید تست کووید 19 می داد تا مطمئن شوند سالم است و ناقل نیست.روزهای سختی را پشت سر گذاشت اما بالاخره در ساعت یک بامداد امروز(به وقت آنجا)،قرنطینه اش در هتل به پایان رسید و آزاد شد.

به او گفتم:وقتی با چمدان های در دستت داری از آنجا خارج می شوی و برای اولین بار به روی خیابان های بریزبین لبخند می زنی،همه ی ما را-که دور از تو ایم-کنار خودت تصور کن.بیرون بیا و با چشم خیال ما را در آستانه  ی در ببین در حالی که برایت اشک شوق می ریزیم و بابت این استقامت و تلاش تو برای رسیدن به هدفت،برایت کف می زنیم.

موسیقی Esperanza اثر Phil Rey را هم برایش ضمیمه کردم و گفتم این موسیقی مناسب حال تو در آن لحظه ی باشکوه است.

از شیرینی روزهای فعلی او به خودم برگشتم،به امروزم،به دو روز مانده به عید.

سال گذشته در این وقت سال،در چه حالی بودم؟خب همه ی امیدم به قبولی ارشد و رویاهای پس از آن بود.می خواستم به نسخه ی شگفت انگیزی از خودم تبدیل شوم.قصد داشتم با هفته نامه،بیشتر از قبل همکاری کنم.در جشنواره های دیگری شرکت کنم و ... .

تقریبا به بیشتر آنچه که می خواستم رسیدم جز یک مورد.یعنی همکاری ام با هفته نامه بیش از گذشته شد و با یک نشریه ی دیگر هم برای چندماهی،همکاری کردم.در دو جشنواره هم رتبه آوردم و شایسته ی تقدیر شدم.اما قبولی کارشناسی ارشد...خب پیش نیامد،نشد.اما دقیقا همین آرزوی برآورده نشده بود که یکی از بزرگترین درس های زندگی ام را به من داد.

من روزهای کنکوری پر استرسی را طی کردم.نه به این معنی که شبانه روز در حال درس خواندن بوده باشم اما مطالعه ام آنقدری بود که با توجه به شرایطم بتوانم به جرات بگویم تمام تلاشم را کردم.چون ساعت هایی بود که دیگر سردرد می گرفتم یا دیگر کشش نداشتم مطلب تازه ای وارد ذهنم کنم.

وقتی رتبه ی کنکورم آمد،دوست و آشنا گفتند:با اطمینان قبولی!گفتند:رتبه ات که بیست و چهار است. رزومه ات هم که مرتبط و کافی است.پس به مصاحبه فکر نکن.

اما من به مصاحبه فکر می کردم چون می دانستم همان مصاحبه همه چیز را تمام می کند.

همین طور هم شد.روزی که نتیجه ی نهایی آمد و عبارت مردودی را دیدم،فهمیدم همه چیز روی مدار مصاحبه می چرخد.اما بعدتر این فکرم را پس گرفتم و گفتم:نه!همه چیز روی خواست خدا می چرخد.قطعا سرنوشت و مسیر زندگی من از این رشته و دانشگاه رد نمی شده است.

این حرف فقط برای آرام کردن خودم نبود.واقعا باورش کردم.و به این نتیجه رسیدم که ممکن است باز هم در آینده روزهایی مشابه امسال را تجربه کنم.روزهایی که چیزی از همت و کوشش کم نمی گذارم و شرمنده ی خودم نیستم اما به نتیجه نمی رسم.

به همین خاطر در این روزها دیگر شبیه به یاسمنِ سال گذشته ام نیستم.دیگر با آن حس و حال وارد سال جدید نمی شوم.درست است که هنوز هم آرزوهایی دارم.اتفاقا باز هم تلاشم را خواهم کرد چون امیدواری در گِل و سرشت من است.اما دیگر قرار نیست حرص چیزی را بزنم.می خواهم زندگی را کمی آسان تر بگیرم.هیچ چیز را تا قبل از رسیدن،دست یافتنی ندانم و حتی جنگجویانه رو به دنیا نگویم:آهای!کور خواندی!من به دستش خواهم آورد!می خواهم قلدربازی را کمی کنار بگذارم و از درِ صلح با دنیا وارد شوم تا به آرامش خاطر بیشتری برسم.

اصلا دنیا چه کاره است که در برابر او فریاد بزنم؟همه چیز در احاطه ی خداست.

شاید اکنون همان لحظه ای است که به نسخه ی شگفت انگیز خودم رسیده ام.

منِ شگفت انگیزِ من چه بسا همین یاسمن امروز باشد.

 

۹۹/۱۲/۲۸
یاس گل

نظرات  (۱)

من چقدر نسخه شگفت انگیز تو رو دوست دارم :)) 

پاسخ:
من هم دوستش دارم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">