مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۴۹ ق.ظ

کمی مانده به عید

ساعت شماطه دار،اگرچه قدیمی بود اما هنوز توی دل پیرزن جا داشت.بارها خراب شده بود اما همچنان در خانه ی او از ارزش و احترام برخوردار بود.
ساعت شماطه دار،هرسال،دل خوش به روزهای منتهی به بهار بود.او از دیدن تکاپوی آدم ها به ذوق می آمد و دوست داشت آدم ها را همیشه در همین حال ببیند:سرحال،خوشحال و امیدوار.
بیست دقیقه تا ورود به سال جدید باقی مانده بود.برخلاف سال های گذشته،پیرزن،تنها بود.
ساعت شماطه دار به او نگاه می کرد و خاطرات خوش چندین ساله اش را مرور می کرد.خاطره ی روزهایی که نوه ها، سروقتش می آمدند و کوکش می کردند تا صدای زنگش را بشنوند.روزهایی که برای خوردن سَحَری،اهالی خانه را بیدار کرده بود و ... .
حواسش پرت همین خاطره ها بود که ناگهان عقربه هایش از حرکت ایستاد!
با التماس گفت:نه نه نه! خواهش می کنم! الان نه! آخه امروز چه وقتِ خواب رفتنه؟
اما عقربه ها در جواب ناله های او فقط خمیازه ای کشیدند و سپس صدای خروپف شان بلند شد.جوری که با داد و بیداد هم نمیشد آن ها را به حرکت وا داشت.
ساعت شماطه دار بغض کرد و گفت:آخه چرا الان؟چرا کمی مونده به عید؟حالا چی کار کنم؟
پیرزن از آشپزخانه خارج شد و نگاهی به ساعت انداخت.به خیال آنکه هنوز فرصت باقی است،رفت تا به باقی کارهایش برسد.
ساعت همچنان نگران بود.نگرانِ اینکه،نکند پیرزن دیرتر از همه ی مردم شهر به سال نو برسد.
تمام توانش را جمع کرد بلکه بتواند عقربه ها را خودش به تنهایی جا به جا کند،اما فقط توانست یکی دو دقیقه آن ها را جلوتر بیاورد، نه بیشتر.
درِ خانه را زدند!ساعت شماطه دار حس کرد از پشت در،بوی شکوفه های بهار به مشامش می رسد.پیرزن دست هایش را خشک کرد و در را باز کرد.آن سوی در، مردی با ریش سفید و مرتب،کلاهی نمدی بر سر و کمربندی ابریشمی به کمر،ایستاده بود.
مرد سلام رسایی داد و مودبانه گفت:معذرت می خوام که این وقت مزاحمتون میشم.از راه دوری اومدم.تشنه ام.براتون مقدوره یه لیوان آب به بنده بدین؟
پیرزن با روی گشاده از مرد خواست تا روی صندلیِ کنار در بنشیند.بعد به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب برگشت.
مرد که خیلی تشنه بود،لیوان را سر کشید و گفت:خیلی ممنونم.
و به ساعت جیبی اش نگاه کرد:
-اُ چهار دقیقه بیشتر به سال نو نمونده!من باید برم.
پیرزن با تعجب به ساعت شماطه دارش نگاه کرد و گفت:نه آقا!هنوز بیست دقیقه مونده!
مرد از جا بلند شد.اجازه ای گرفت و به سمت ساعتِ پیرزن رفت.وارسی اش کرد و گفت:این که خواب مونده!
پیرزن که تازه متوجه این موضوع شده بود از کوتاهیِ وقت به هول افتاد.به اتاقش رفت،پیراهن نویَش را پوشید.قرآن سبز رنگش را به دست گرفت وَ بی آنکه مهمان را بدرقه کرده باشد روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد.انگار به کلی حضور مرد را فراموش کرده بود.
مرد که هنوز رو به روی ساعت بود،لبخندی زد و عقربه های ساعت را حرکت داد.آن ها را دقیقا روی لحظه ی تحویلِ سال نو گذاشت.
دعای تحویل سال داشت از تلویزیون پخش میشد و ساعت شماطه دار از اینکه پیرزن به موقع به سال جدید می رسید،خوشحال بود.
مرد برای لحظه ای بیرون رفت و با یک جعبه ی کوچکِ آجیل که از خورجین دوچرخه اش درآورده بود،برگشت.آن را روی صندلیِ کنار در گذاشت و با صدای آرام رو به ساعت گفت:خیلیا فک می کنن فقط یه افسانه ام.ولی می بینی که؟واقعی ام!گاهی به بعضی آدما سر میزنم و رد و نشونی از خودم میذارم تا باور کنن من یه قصه نیستم.این جعبه ی آجیل رو هم امسال برای پیرزن میذارم تا بدونه چه کسی بهش سر زده.اسمم رو هم روی جعبه نوشتم.
و در آخر دستی تکان داد و در را به آهستگی نسیم بهار پشت سرش بست و رفت.
ساعت شماطه دار چشم هایش را ریز کرد و سعی کرد نوشته ی روی جعبه را از دور بخواند.
روی جعبه نوشته بود:
هر روزتان نوروز،
نوروزتان پیروز.
از طرفِ عمو نوروز!
...
دیگر سال نو شده بود!
بی آنکه بهار،در رسیدنش،یک دقیقه تاخیر کرده باشد...

 

+ این داستان را با صدای آریا تولایی از رادیو دوچرخه بشنوید.

۹۹/۱۲/۳۰
یاس گل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">