تجسمی برای چهارشنبه
عصر چهارشنبه صدای سنتور می داد.عصرِ چهارشنبه،صدای آواز علیرضا قربانی بود وقتی شروع ناگهان را می خواند.
چهارشنبه پُر از تماشا بود.پر از تصویر گل های زرد بهاری و آویزانِ از دیوار.
عصر چهارشنبه داشتم از دانشگاه بر می گشتم،آن هم از دانشگاهی که نداشتم و هم چنان در طلبش بودم.
غروب بود و خورشید آخرین جرعه های گرمِ نورانی اش را روی صورتم می ریخت و من از کاسه اش،نور می نوشیدم،نور و روشنایی.
مرز خیال و واقعیت دوباره در هم رفته بود،به هم ریخته بود وَ من،گاهی برای این سوی مرز شمشیر می کشیدم و گاهی برای آن سو.
من سرباز بی وطنی بودم که گلوله می خوردم و زیر چکمه های سپاهیان هر دو سو،لِه می شدم اما نمی دانستم خاکم کجاست،با که می جنگم و برای کدام طرف.برای هر آنچه خیال شیرین که با من بود یا برای واقعیتی که مجبور به پذیرشش بودم؟
چه توصیف های قشنگی 😍