صبح،ارمغان روشن
شب میرسد و راهها در سیاهی گم میشوند. جادهها گُم میشوند. اطرافم را نگاه میکنم اما چیزی نمیبینم. در تیرگی، چشمهایم کور میشوند. ترس نمیگذارد به خاطر بیاورم از کجا آمده بودم و به کجا میرفتم. تنها چیزی که یادم است این است: به دنبال چیزی میگشتم.
شب مرا یاد شعبدهبازها میاندازد. با دنیا جادو میکند. همهچیز را زیر کلاه و شنل مشکیاش پنهان کرده و از مقابل چشمها غیب میکند.
کولهام را زمین میگذارم و در همانجایی که بودم میمانم. قدم از قدم برنمیدارم. میدانم که شب لحظهی توقف است، لحظهی ایستادن. روی زمین مینشینم تا ماه آرامآرام از راه برسد. ماه و ستارهها میرسند. نورشان را میبینم. به سوی آنها دست دراز میکنم تا ستارهای از آسمان بچینم و آن را چراغ راهم کنم، اما بیفایده است. میانمان هنوز آسمانها فاصله است و دست من از نورشان تهی است.
شب، مثل وقتهایی که جواب سؤال ها را نمیدانم. مثل وقتهایی که از شروعکردن، از ادامهدادن، میترسم. شب مثل تنهایی است. برای همین است که شبها به خواب پناه میبرم. وقتی چیزی نمیبینم، وقتی از حرکت بازمیمانم، بهتر است چشمهایم را ببندم و به خود فرصت فکرکردن یا استراحتکردن بدهم. بهتر است منتظر صبح بمانم. صبحها اوضاع جهان فرق میکند.
هرصبح دنیا به دیدار خورشید میرود و از این دیدار دستِ پُر برمیگردد. دنیا همیشه نورِ هدایت و دانایی را از پسِ شب با خود میآورد و به مردم هدیه میکند. صبح، چشم انسان از نو به نعمتها باز میشود و بینایی به چشمها برمیگردد.
صبحها، کسی احساس تنهایی نمیکند، چون آدمها و جهانِ به این بزرگی را اطراف خود میبیند. راهها در صبح دوباره سر جای اولشان برمیگردند و ما برای یافتن جواب سؤالهایمان در مسیرهای تازه قدم میگذاریم. صبح ارمغانی است که خدا بهخاطر صبوریکردنهایمان بر شب به ما عطا میکند.
اللّهُمَّ یَا مَنْ دَلَعَ لِسانَ الصَّباحِ بِنُطْقِ تَبَلُّجِهِ، وَسَرَّحَ قِطَعَ اللَّیْلِ الْمُظْلِمِ بِغَیَاهِبِ تَلَجْلُجِهِ
خدایا، ای آنکه زبان صبح را به گویاییِ تابش و روشناییاش بیرون آورد و قطعههای شب تار را با تیرگیهای شدیدِ بههم پیچیدهاش به اطراف جهان فرستاد.
بخشی از دعای صباح امیرالمؤمنین ع
+روزنامه همشهری،هفته نامه دوچرخه،پنجشنبه،بیست و شش فروردین هزار و چهارصد
این متن های این مدلیت رو خیلی دوست دارم:)