مهاجرتِ خوب
عصر روز شنبه،خواهرش را تا ایستگاه مترو همراهی کرد.از همدیگر خداحافظی کردند و خواهرش به شهر محل سکونتش برگشت.
موقع برگشت،هوا تاریک شده بود و کوچه هم خلوت بود.گفت آن لحظه کمی ترس و دلتنگی به سراغش آمده بود چون همخانه اش،یولین هم به سفر رفته بود و حالا برای چند روزی تنها بود.
فردای آن شب،با هم حرف زدیم.برایم از وسایل اتاق و کمدش فیلم فرستاد،از بالکن بزرگی که داخلش یک دست مبلمان چیده شده بود.از حیاط و استخر ساختمانشان.
پنجره اش رو به رودخانه ی بریزبین باز میشد.ساختمان رو به روی یکی از هتل ها بود.
گفتم:راستی شما آنجا ماسک می زنید؟
گفت:اگر برایت بگویم ناراحت می شوی.
-:پس نمی زنید.
-: نه.چون وضعیت سفید است.
با کلی حسرت گفتم:خوش به حالتان.
از روزهایش گفت.از اینکه به جز شنبه و یکشنبه باقی روزهای هفته را به دانشگاه می رود و روی پژوهششان کار می کند.از آرزویش گفت.از اینکه دوست دارد متناسب با رشته اش در آنجا شغلی پیدا کند و مشغول به کار شود،هرچند که همین حالا هم به دلیل انتخاب رشته ی پژوهشی،از دانشگاه حقوق هفتگی دریافت می کند.
یادم آمد قبل از اینکه از ایران برود به او گفته بودم:اینطور نشود که بروی و دیگر برنگردی ها!
او همان روز گفته بود نمی دانم چه پیش بیاید.
پیش از این ها با همه ی آن هایی که به خارج می رفتند و برنمی گشتند مشکل داشتم،از شنیدن خبر مهاجرت این و آن دلگیر می شدم.گمان می کردم هرکس می رود معنی اش این است که به کشورش پشت کرده،مگر اینکه روزی روزگاری دوباره برگردد و از هرآنچه که آموخته به نفع مردم استفاده کند.در شکل گیری این نگرش فقط خودم مقصر نبودم.آن هایی که با نفرت اینجا را ترک کرده بودند مقصر بودند.آن هایی که رفتن به آنجا را نه لزوما برای کار و تحصیل و پیشرفت بلکه برای آزادی بیشتر برگزیده بودند در طرز فکر من تاثیر منفی گذاشته بودند.
اما حالا وقتی به او و روزهای فعلی اش فکر می کنم،به اینکه چقدر برای این سفر و این مسیر مستعد بوده است،چقدر برای رسیدن به موقعیتش تلاش کرده،با خودم می گویم خب هرکس برای مسیری آفریده شده.هرکس سرنوشتی دارد.اگر زندگی در آنجا برای کسی خوب است و واقعا به رشد و پیشرفتش کمک می کند چه عیبی دارد که این راه را انتخاب کند؟
بعضی ها باید بمانند،بعضی ها باید بروند.
مهم این است که یادشان نرود ریشه شان کجاست و به کدام آب و خاک تعلق دارند.
مهم این است که همچنان میهنشان را دوست داشته باشند.
منم یه دورهای جزو کسایی بودم که عاشق وطنم بودم و عرق وطنپرستیام گوش فلک رو کر کرده بود. اما وقتی میبینم چه بلایی سر وطن اومده این چند ساله و چقدر زندگی عادی هم توی این، جغرافیا سخته، ترجیح میدم از وطن حرفی نزنم و بشینم حسرت رفتهها رو بخورم فقط.