چیزی که من می خواهم
در یکی دو ماه گذشته،بعد از صحبتم با او،دوباره به آینده فکر کردم.
به اینکه اگر از تماشای موفقیت های او در استرالیا و موفقیت آن یکی دوستم در روسیه به وجد آمده ام،آیا حالا من هم باید به مهاجرت فکر کنم؟آیا من هم دوستدار تجربه کردن چنان موقعیتی هستم؟
این طور وقت ها باید با خودم صادق باشم.باید مراقب باشم و احتیاط کنم تا از سر کمال گراییِ صرف و آزاردهنده تصمیم نگیرم.
باید به توانایی های خودم مراجعه کنم و در کنار آن به ضعف هایم.آرزوهایم را مرور کنم و از خودم بپرسم:چه می خواهی؟
برای من سنجش موقعیتم کار سختی نیست.تفاوت ها و محدودیت های شخصی ام همیشه برایم آشکار بوده است و همیشه هم سعی ام بر این بوده دست به کاری نزنم که از اول می دانم از پسش بر نمی آیم.کاری نکنم که تلاشم آن چنان فراتر از ظرفیت و ساختار وجودی ام باشد که وقتی به آن آرزو رسیدم دیگر رمقی برای لذت بردن از آن نداشته باشم.
در گفتگوی صادقانه با خودم فهمیدم من هرگز نمی توانم به مهاجرت فکر کنم.به سفر چرا.به تحصیل کوتاه مدت هم شاید.اما زندگی نه.
چیزی که من از صمیم قلب می خواهم زندگی در یکی از شهرهای کوچک و خوش آب و هوای همین خاک است.من همیشه برای زندگی در خانه ی رویایی ام در ناکجاآبادِ همین خاک برنامه می ریزم.شهری که نمی دانم کجاست،نمی دانم چند نفر جمعیت دارد و لهجه ی مردمانش چیست اما مطمئنم جایی در همین سرزمین است.
این چیزی است که من می خواهم و حتی اگر به آن نرسم همیشه آرزویش را خواهم داشت.
میرسی :)
آخ آخ دلم خواست بیام توی اون کلبه ها که اون روز دیدیم مهمونی خونه تو :)