مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۵۷ ب.ظ

فال شنبه

فرشاد جوری با اشتیاق به ماجرا گوش می داد که آدم دلش نمی آمد خاطره را همین طور خشک و خالی تحویلش دهد.البته استثنائا این بار اغراق را کنار گذاشتم و حس کردم نیاز نیست به اصل ماجرا چیزی اضافه کنم.
گفتم:خلاصه!یه نگاه به ته فنجون کرد.فکر می کنی چی دید؟
فرشاد هیجان زده گفت:چی دید؟
- : عدد 6!
- : خب معنیش چیه؟
- : خاله ام گفت 6ساعت دیگه،یا 6روز دیگه یا 6 هفته دیگه یا ...
حرفم به آخر نرسیده بود که امیری از ردیف وسط با صدای بلند گفت: اصلا 6 قرن دیگه بابا!
و بعد خودش و دار و دسته اش زدند زیر خنده.
اهمیتی به مسخره بازی اش ندادم.رو به فرشاد ادامه دادم: گفت توی یکی از این بازه های زمانی به آرزوت می رسی. تاازه! فقط این نبود که!یه کلمه هم افتاده بود تو فنجونم : "شنبه"!
فرشاد متعجب پرسید: شنبه؟خب این یکی یعنی چی؟
- : خاله ام گفت برو یه تقویم بیار ببینیم کدوم یک از اون بازه های زمانی که گفتم می خوره به شنبه.باورت نمیشه!دیدیم همین شنبه است که داره میاد.
فرشاد از خودم هم ذوق زده تر بود.کمی رفت توی فکر.بعد گفت: ببین!میگم میشه به خاله ات بگی واسه منم یه فال بگیره؟
جوری باد به غبغب انداختم و برایش قیافه آمدم که انگار در کل دنیا تنها کسی که بلد است فال بگیرد خاله شهینِ من است!
سری تکان دادم و گفتم:حالا ببینم چی میشه.سفارشت رو می کنم.
امیری دوباره از ردیف وسط گفت:حالا فالِ چی چی گرفت برات؟چای یا قهوه؟
و چشمکی به رفقایش زد.
گفتم: هیچ کدوم. اونا دیگه قدیمی شدن. فال هات چاکلت گرفت برام!
پقی زد زیر خنده و گفت : فال شکلات داغ؟ آخه کی تا حالا همچین فالی گرفته؟
و دار و دسته اش یک صدا با هم گفتند: مَه لَقا خانِم !
کلاس روی هوا رفته بود. برگشتم دیدم حتی فرشاد هم دارد می خندد.برایش جدی شدم و گفتم: ببین گمون نکنم خاله ام حالا حالاها وقت فال گرفتن داشته باشه ها!
این را که گفتم حساب کار دستش آمد و نیشش را بست.بعد هم سراغ کیف مدرسه اش رفت تا الکی خودش را سرگرم کند.
کسی نمی دانست آرزوی من چه بود،حتی خاله شهین.
6 روز تا شنبه ی موعود فاصله بود و زمان به سرعت می گذشت.


روز شنبه زنگ اول امتحان تاریخ داشتیم.بیشترمان سرجا نشسته بودیم و منتظر رسیدن خانوم قیاسی بودیم.
امیری خطاب به من گفت: آهای حمید!چیزی خوندی؟
با اعتماد به نفس گفتم: اِی!یه نگاهی انداختم.
گفت: تو وقتی می خونی نمره بالاتر از 9 نمی گیری. حالا که فقط نگاه انداختی قراره چند بگیری؟
نیازی نبود با او بحث کنم.وقتی فردا برگه های تصحیح شده به دستمان می رسید و نمره ی بالاتر از دهِ مرا می دید،خود به خود جواب حرف امروزش را می گرفت.در واقع باید بگویم که آرزوی من هم همین بود.گرفتن این نمره برایم مساوی بود با برآورده شدن چند آرزوی دیگر.تمام خانواده قول داده بودند اگر این طور شود هرکدامشان یا برایم چیزی که می خواهم می خرند یا جایی که دوست دارم مهمانم می کنند.
خانوم قیاسی وارد کلاس شد و امتحان شروع شد.تقریبا سریع تر از همه به سوال ها جواب دادم.برگه را تحویل دادم و از آن لحظه به بعد فقط انتظار فردا را می کشیدم.انتظار دیدن نمره  ام.خودم را به هرشکلی سرگرم می کردم تا فردا برایم زودتر از راه برسد.


زنگ تفریح دومِ روز یکشنبه،یکی از بچه ها با برگه های امتحان وارد کلاس شد.یکی یکی اسم ها را می خواند و برگه ها را تحویل می داد.بالاخره نوبت من شد.صدایم کرد:
- : حمید!
برگه را با اضطراب از دستش گرفتم.نگاهم را آرام آرام به سمت نمره بردم و نمره ی روی برگه را دیدم:14!
شبیه به قهرمان های هالیوودی برگه را در دستم بالا گرفتم و فریاد زدم:چهااااارده!چهااااارده! دیگر توی رویای خودم بودم.مثل پرنده ای سبک بال،در آسمان آرزوهایم پرواز می کردم.مامان و بابا و خواهر برادرهایم را دورم می دیدم که برایم کف می زنند و ماچ و بوسه ام می کنند.دور خودم چرخ می زدم و پیچ و تاب می خوردم و می گفتم: فالم،فالم درست در اومد. به آرزوم رسیدم.
تا اینکه با صدای فرشاد به خودم آمدم: حمید با توام!میگم اون برگه مال منه. مگه اسم روی برگه رو نمی بینی؟
و برگه را از دستم گرفت.
با تته پته گفتم: یَ..یعنی چی؟ پس برگه من کو؟!
همان که برگه ها را سر کلاس آورده بود گفت:این یکی مال توئه!اون قبلی که دادم دستت مال بغل دستیت فرشاد بود.دادم که بدی بهش.
امیری سرش را آورد توی برگه ام و گفت: وااای!این دفعه 6 شده!بیا فالتم تعبیر شد!دیروز یعنی روز شنبه از درس تاریخ،شیش گرفتی.
همه می خندیدند.همه داشتند به من می خندیدند.صدای خنده ی بچه ها توی گوشم می پیچید و انعکاس می یافت.دست هایم یخ کرده بود.گلویم پر از بغض بود.
فرشاد در همین هیر و ویر برگشت گفت: حمید لطفا به خاله ات بگو من دیگه فال نمی خوام.
این وسط خاله شهین چه کاره بود؟اصلا شاید یادش رفته بود بگوید: شنبه می فهمی آدم آرزوهایش را ته فنجان جستجو نمی کند.شنبه درس عبرت می گیری برای آرزوهایت تلاش کنی و منتظر شنبه نمانی.
اما فهمیدن این چیزها حالا دیگر چه اهمیتی داشت.
برگه را توی دستم مچاله کردم و ته کیفم انداختم.
فعلا که خسته ام اما یادم باشد از شنبه ی بعد فکری به حال درس خواندنم کنم!

 

+این داستان را با صدای فاطمه ترجمان در رادیو دوچرخه بشنوید.

۰۰/۰۲/۱۹
یاس گل

نظرات  (۱)

داستان قشنگ😃

پاسخ:
دوست بامعرفت 😉

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">