تحقیقی،جبری،سلیقه ای-قسمت آخر
در ادامه ی پست قبلی
دانشگاه تمام شد.
باید چه کار می کردم؟دو سال با آن همه سختی و سماجت و چه و چه،با چادر به دانشگاه رفتم و آمدم.حالا اگر یکی از دوستان و هم کلاسی هایم مرا در خیابان بدون چادر می دید چه فکری می کرد؟چه قضاوتی؟
این اتفاقی بود که خواه ناخواه برایم پیش می آمد.
یک نفر مرا دید و به نرمی گفت:پس چادرت کو؟
دیگری دید و با خنده و شوخی گفت:لات شدی!
یک نفر دیگر هم با تعجب گفت:فقط دانشگاه نامحرم داشت؟
همه ی این ها در حالی بود که من همچنان محجبه بودم،فقط چادر نداشتم.
تصمیم گرفتم ارتباطم را محدود کنم.تصمیم گرفتم دیگر دور و بر دانشگاه آفتابی نشوم.فقط به دفاع یکی از دوستانم رفتم و خدا را شکر کردم که جلسه اش به نسبت خلوت بود و به آن صورت کسی مرا ندید.اما دفاع آن یکی دوستم نرفتم.ترسیدم.ترسیدم همه همان سوال های بالا را از من بپرسند و جور دیگری درباره ام فکر کنند.
در لاک خودم فرو رفتم.
در فراغت و خلوتیِ روزهای بعد از دانشگاهم،فرصت بیشتری برای حضور در اینستاگرام داشتم.از طریق همین فضا،کم کم با صفحه ی بانوان محجبه ی مانتو روسری-چه در داخل و چه خارج از ایران-آشنا شدم و توجه ام به طرز پوشش آن ها جلب شد.غیر از این بود که آن ها هم به طرزی شکیل حدود حجابشان را رعایت کرده بودند؟پس من چرا از آنچه که بودم احساس شرم داشتم؟چه بلایی سر دیدگاهم آمده بود؟
چند سال از آن روزها گذشت تا بالاخره با شرایط شخصی ام کنار آمدم.آنچه که بودم را پذیرفتم.رفته رفته رابطه ام با خانواده خوب شد.دیگر مادرم از دست لجبازی هایم حرص نمی خورد یا لااقل کمتر اذیت میشد.
من که می دانستم به چیزی به نام حجاب علاقه مندم،حالا چه فرقی می کرد که چادر سرم باشد یا نه.
یاد روزهای قبل از چادر سر کردنم افتادم.یاد روزهایی که به خاطر پذیرفته شدن در جمع هایی که دوستشان داشتم،برای اثبات باورهایم،چادر را انتخاب کردم.یاد تمام روزهایی که حس کردم مانتو روسری های محجبه را چندان مذهبی نمی دانند و دلم گرفته بود.
این بار تصمیمم را بر اساس علاقه ی واقعی خودم و جدای از تاثیرپذیری به خاطر حرف و رفتار دیگران گرفتم.من تصمیم گرفتم با انتخاب آگاهانه ی خودم،یک محجبه ی مانتو روسری باشم.
زمان زیادی برد تا آن دیدگاه صفر و صدی ام را هم به تعادل برسانم.که کسی را از روی ظاهر و نوع پوششش در ذهنم دسته بندی نکنم و همه را دوست داشته باشم.
یکی از دوستانم که ماجرای چند سال پیش مرا به خاطر داشت،تا مدت ها خواستگارهایی را معرفی می کرد که شرط اصلی شان داشتن چادر بود.و من هم می خندیدم و می گفتم:شرایط من تغییر کرده.حالا دیگر چیزی که هستم را دوست دارم و همین سبک لباس پوشیدن را هم آگاهانه و با علاقه انتخاب کرده ام.دیگر این موضوع برایم ملاک و معیار نیست.
ماجرا و روایت من درباره ی تصمیم و انتخابم،همین جا تمام می شود.اما اگر راضی به انتشار این ماجرا شدم حتما دلیل مهمی داشته ام.
اول از همه اینکه نه قصد تایید پوشش خاصی را داشتم نه زیر سوال بردنش.آنچه خواندید صرفا بخشی از داستان زندگی ام بود.می خواستم این را بگویم:که اگر شما فردی مذهبی هستید،اگر در یک گروه یا تشکل مذهبی فعالیت می کنید،هرگاه کسی با ظاهری متفاوت از شما،به قصد همراهی و مشارکت،به جمع تان اضافه شد،با این شخص جوری برخورد نکنید که گمان کند دین و مذهب فقط برای شماست.
کافی است شما به راستی مومن و یک انسان شریف باشید.یقین داشته باشید که رفتار صحیح شما بالاخره در زندگی آن آدم اثر خواهد گذاشت.شاید این تاثیر در نوع پوشش آن فرد نباشد اما همین که باوری درست در او ایجاد کند،ارزشش کم نیست.
و از همه ی این ها مهم تر اینکه،هرگز خودتان را از کسی که شبیه شما نیست،فهمیده تر،پاک تر،بالاتر و مقدس تر ندانید.
من اَر حق شناسم،وگر خودنمای
برون با تو دارم،درون با خدای
پایان
معمولا نوشتن داستان های اینچنینی کار راحتی نیست اما ممنون که نوشتی، پر از نکته بود داستانت.ممنونم ممنونم ممنون