پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۳ ب.ظ
در تصور یک رویا
فاطمه دیشب زنگ زده بود اما من تلفن همراهم را با خود بیرون نبرده بودم.وقتی هم که برگشتم باید سریع به کارهای عقب مانده ی دوچرخه می رسیدم.
کارهایم را کردم و نفس راحتی کشیدم و از فاطمه عذرخواهی کردم.گفتم فردا با هم حرف می زنیم.
امروز حرف زدیم و از کنکور گفتیم.از دلتنگی مان برای دانشگاه.حتی یک لحظه تصور کردیم اگر در یک دانشگاه قبول شویم چقدر عالی می شود.دوباره با هم خواهیم بود.
به هم گفتیم بیاییم و این یک ماه باقی مانده را کم نگذاریم.تلاشمان را بکنیم.از کجا معلوم؟شاید شد.
وقتی دستمان به چیزی نمی رسد یا معلوم نیست برسد یا نه،لااقل از تصورش ذوق کنیم.
۰۰/۰۴/۰۳
جمله آخر...