کجاست سلیمان نبی؟!
آن روز
درخت متولد شد،
فضا برای سکونت انسان ها در شهر، کم!!!
به جرم رشد نابه جا،دادگاه حکم اعدام درخت را صادر کرد ...
در طلوع یکی از روزهای خاکستری شهر،مهر بر روزنه های درخت کوبیدند و دست نوشته ای بر تنه اش:
"جهت عبرت سایر نباتات"
درخت در دل آهی کشید.
اشک های خود را به زمین سپرد و با پرندگان وداعی جانسوز سر گرفت.
کمی بعد از ریشه نابودش کردند و ...
تمام
............
فردای آن روز
آدم هایی با البسه و کلاه هایی عجیب به سمت مزار درخت،روانه شدند.
.............
یک سال و اندی پس از آن روز
آپارتمانی شیک و امروزی با شعار «خانه سبز» قد علم کرده بود...آن هم درست جایی که صدای تنفس درخت قطع شده بود.
آدم ها خانه دار شدند ...
پرنده ها بی خانمان ...
دیگر اشک های درخت هم به مرکز زمین رسیده بود که ناگهان......
.........
زمین از سردی اشک ها به خود لرزید.
دیوارهای آپارتمان نوساز ترک برداشته بود ....
سخن مسافر:باید خانه ای ساخت برای پرنده ی بی خانمان
پرنده ها مدام بی قراری میکنند
به گمانم سلیمان نبی را میخواهند!