بشنو،زندگی اش کن،تصویر بساز
عصر است.
رادیو آوا دارد کاری از علیرضا عصار پخش می کند.
با شنیدنش،منظره ای از شب های زنده و نورانی تهران پیش چشمم روشن می شود،از آن شب های آرام و خاطره انگیز و دوست داشتنی که مردم تا پاسی از شب در کوچه خیابان ها قدم می زنند و از اغذیه فروشی ها،خوراکی می خرند.
سعی می کنم با اثر ارتباط بیشتری بگیرم و بیشتر احساسش کنم.به درون آهنگ دریچه می زنم و به آن ورود پیدا می کنم:
حالا درون آهنگم.
فضا تاریک و روشن است.
ساعت یازده ست.شاید هم کمی دیرتر.
بهار است(شاید هم تابستان.)
حال و هوای این آهنگ به فضای آن دسته از فیلم های سینمایی مانند است که خیلی دوستشان دارم.
با اینجا احساس آشنایی می کنم.انگار قبلا تجربه کرده باشمش.
یاد خانه های یکی دو دهه ی قبل می افتم.کمی قدیمی،با شیشه های مشبک و شطرنجی.بعضی ها خوابند بعضی ها بیدار.کسی حرف نمی زند.فقط نگاه است که میانشان رد و بدل می شود.
همه ی چراغ ها، به جز یک چراغ خواب رومیزی،خاموش است و نور خیابان هم فضای داخلی خانه را کمی روشن کرده.
عصار همچنان می خواند و موسیقی دارد به انتها می رسد.
وقتی نمانده.باید قبل از آنکه تمام شود به دنیای واقعی برگردم.
من برمی گردم اما زندگی،درون آن آهنگ ادامه می یابد...
+اگر دلتان خواست شما هم از تجربه ی کوتاهِ زندگی در یک قطعه ی کمتر شنیده شده بنویسید و در وبلاگتان منتشر کنید.
منم اینقدر دوست دارم یه متن اینجوری از تجربه یه آهنگ بنویسم
اگه تونستم حتما مینویسم