نامه های چَمیلی به جان شکر-3
جان شکر!
زمانی که تو با آن لهجه ی شیرین خارجی ات،شعرهایی از حافظ و سعدی و فریدون مشیری برایم خواندی،به تو گفتم برای یک ایرانی، شنیدن این شعرها از زبان یک غیرفارسی زبان،بسیار بسیار لذت بخش است.
اما این تمام آنچه که می خواستم بگویم نبود.
کاش فرصت را غنیمت می شمردم و در لحظه،کلمه ای فراتر از این واژه در ذهن می یافتم و با عبارتی درخورتر و شایسته تر،احساس واقعی ام را برایت توصیف می کردم.از کجا می دانستم که آن دقایق دلچسب به کوتاهی یک چشم برهم زدن خواهد گذشت و جز بادِ هوا،هیچ به دستم نخواهد ماند.
مگر در طول زندگی یک فرد ایرانی،چند درصد این احتمال وجود دارد که با فردی خارجی شبیه به تو آشنا شود؟تویی که تا این حد شیفته و عاشق به ایران و زبان فارسی هستی؟مگر چند درصد ممکن است در فرصت کوتاه مصاحبتی که با او در اختیار دارد،به خوانش یک شعر لهجه دار فارسی گوش بسپارد؟
من از این فرصت برخوردار بودم.به واسطه ی حضورت در ساعات کوتاهی از زندگی ام از این نعمت بهره مند شدم.خدایا چه سعادتی!آن چنان که دلم می خواهد تمام جهان به زبان مادری ام صحبت کنند.
تا دنیا دنیاست و تا زنده ام هرگز این آشنایی را به فراموشی نخواهم سپرد.همان گونه که تو تا زنده ای از یادگیری زبان فارسی دست نخواهی کشید.
+می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.
کاشکی به سمع و نظر جان شکر برسه :(((