احساس؛این دختر سربه زیر و نجیب و پاک
امروز،دست احساسم را گرفتم و او را به کنجی بردم.رو به روی خودم نشاندم و دست نوازشم را بر سرش کشیدم.اشک هایش را از روی گونه پاک کردم و گفتم:
می دانم که تو بسیار پاکی و معصوم.می دانی که برایم بسیار عزیزی و دوست داشتنی.
این طور وقت ها که می شود،آدم ها از سر ناچاری تصمیم می گیرند بلایی سر احساسشان بیاورند.آن ها وقتی کاری از دستشان ساخته نیست،مجبور می شوند،گوری برای احساسشان بکنند و آن را همانجا دفن کنند تا برای ادامه دادن زندگی رمق داشته باشند و کم نیاورند.مجبورند می فهمی؟مجبور.
اما من امروز اینجا نیاوردمت که چنین کاری با تو کنم.هرچند که در عذابم اما نمی توانم خودم را یک لحظه بدون تو تصور کنم.نمی توانم اساس زندگی ام را به کل روی عقل و منطق بنا کنم و با همان ها پیش ببرم.
آوردمت اینجا تا بگویم می خواهم کمکت کنم تا از این مرحله به سلامت عبور کنی.من تا پایان زندگی ام سخت به تو محتاجم و برای همین هم باید از تو مراقبت کنم.گریه و بی تابی و دل آشوبی بس است.دلتنگی بس است.می دانم کار سختی است اما با هم از پسش بر می آییم.دیگر گریه نکن.همه چیز به زودی درست می شود.ما دوباره قوی می شویم و رو به جلو حرکت می کنیم.نه؟
البته یادت باشد در هر صورت به منطق هم احتیاج داریم.
بیا.این دستمال را بگیر و اشکت را پاک کن.دستت را به من بده.
کلی کار داریم که باید انجامش دهیم دختر.بلند شو فدایت شوم.