نامه های چَمیلی به جان شکر-9
جان شکر!
دستم به بستن نمی رود.
هر دری را که می آیم ببندم یاد تو می افتم.
از ترس اینکه مبادا هنگام گذر از حوالی من با درِ بسته مواجه شوی،اجازه می دهم راه های ارتباطی مان همچنان به روی تو باز و برقرار باقی بمانند.
دلم می خواهد عزم رفتن کنم.رفتنی که مرا پس از یک دوره ریاضتِ فراموشی یادت،از نو بسازد،از نو متولد کند.اما چه فایده که حتی دل چنین رفتنی را هم ندارم،لااقل فعلا ندارم.
روزهای تقویم را هی می شمارم تا رسیدن به روز تولدت.
نگاهم به چهاردهم سپتامبری ست که حتی خودم هم نمی دانم مثلا چه اتفاق خاصی قرار است در آن بیفتد.
فقط می دانم که می خواهم به زبان مادری ات،میلادت را تبریک بگویم و بعد...تمام.
حس می کنم بعد از آن دیگر مسئولیتی در قبال این ارتباط بلاتکلیف و متزلزلمان ندارم.
همه کارها را کرده ام و جز همان معذرت می خواهمی که تو دوست داشتی از زبان من بشنوی و نشنیدی،باقی گفتنی ها را گفته ام.
البته به جز یک چیز دیگر که آن را هم نگفتم و به قصد و به عمد از قلم افتاد.
پس بگذار همین طور از قلم افتاده باقی بماند...
می گویم و می نویسم،هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.
:))