جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۰۰ ب.ظ
به که می مانست؟
شبیهِ که بود و در زندگی ام به چه می مانست؟
به آفریده ای غایب،
به شخصیتی خیال انگیز،
که در میان سطورِ محو و خطوطِ ناپدید کتابی نفیس- لیکن از یادها رفته-
به هم زیستیِ با واژگان،
به حیاتی جاودان رسیده بود.
و من،تنها خواننده ی کتاب،
صفحه به صفحه،او را،
هر روز،
به عاشقانه ترین نگاه،به عاشقانه ترین کلام،
در برابر خویشتن مرور می کردم،
بی آنکه حواسم،
جمعِ فاصله های میانمان باشد،
و بی آنکه،به خاطر سپرده باشم،روزی،
در واپسین فصلِ به جا مانده از کتاب،
با به پایان رسیدن داستان،
هریک،ناگزیر به بازگشتیم.
بازگشت به جهان های مادری و جدا از همِمان.
با دست هایی خالی،
با قلب هایی آکنده از مهر و دلتنگی،
و مالامال از حسرت و آرزوی اینکه:
ای کاش،
این کتاب،
جلد دومی هم داشت.
۰۰/۰۶/۲۶
ای کاش
این کتاب،
جلد دومی هم داشت... :`(