مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۲۸ ق.ظ

بازگشت قهرمان

هفته ای که گذشت،"هفت-شبانه روز" تلخ بود.

هفته ای که با دیدن یک فیلم غیرمنتظره در اینستاگرام شروع شد و شوکی عصبی به زندگی ام وارد نمود.

مثل این بود که حقیقتی را از آدم پنهان کرده باشند و خودِ شخص-که از قبل هم کم کم متوجه سرنخ هایی شده-با آن واقعه،رو در رو شود.

هضم کردن این طور اتفاق ها سخت است.هی می خواهی لقمه ی بزرگی را که در دهانت گذاشته اند بِجَوی و قورتش دهی اما لقمه به قدری بزرگ است که حتی نمی توانی فکت را باز و بسته کنی.دندان هایت قدرت جویدن چنین حقیقتی را ندارند.

اولش با گریه شروع می شود،با فریاد کردن.

بعد با هزارجور حس تخریب کننده و ویران گر که به جان آدم می افتد تا متلاشی اش کند.

شب ها چه شکلی می گذرد؟همراه با از خواب پریدن های ناگهانی و هجومِ دوباره ی تصاویر و خاطرات.

اما به هر ترتیب گذشت و بالاخره دیشب،پیش از خواب تصمیم مهمی گرفتم.

تصمیم گرفتم گذشته را در گذشته رها کنم.

تصمیم گرفتم آن هفته ی سخت را،شبانه،در آخرین روزِ هفته چال کنم و پشت سر خود جا بگذارم.

دلم می خواست شنبه ی جدیدی را شروع کنم.

و حالا اینجا هستم تا بگویم همه ی ما قوی تر از چیزی هستیم که فکرش را می کنیم.

سلام به شنبه ی امیدبخش زندگی ام،

سلام به دشت سرسبز و فرح بخش آرزوهایی که هنوز در دل من زنده اند.

 

+ رفیق آرزوهات باش-سیامک عباسی

۰۰/۰۸/۲۹
یاس گل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">