در کوچه خیابان های فلان جا
لحظات بخصوصی در زندگی ام هست که برای چند ثانیه ی بسیار کوتاه،حس می کنم اینجا نیستم.حس می کنم در شهر دیگر یا در کشوری دیگرم.مثل دیشب که هنگام عبور خودرو از کنار یک مرد حس کردم در کوچه خیابان های فلان جایم.
رویاهایی در ذهن من هست که فقط در حد یک رویا نیستند.شبیه نمایشی کوتاه از آینده ای حتمی اند و جالب اینکه گاهی دیگران هم رقم خوردن چنان آینده ای را برایم قطعی می دانند.مثلا الهام می گفت اگر فلانی به تو آن حرف را زد،غیب نگفته است.رخ دادن این امر در زندگی تو خیلی واضح است.
چند سال پیش،بهمن در نمایشنامه ای که برای تولد دوچرخه نوشته بود،از آینده ی چند تن از بچه های دوچرخه گفته بود.من در نمایشنامه اش نبودم اما اشاره ای در متن بود که خیلی دوستش داشتم.بچه ها-که دیگر پیر شده بودند-در آن نمایشنامه،به خانه موزه ام آمده بودند و خاطرات مشترک گذشته را در برخی وسایل خانه ام مرور می کردند.
در تصاویری که از آینده برای خودم می سازم معمولا سالمندی ام را نمی بینم.تقریبا بعد از 50 سالگی چیزی نیست یا که واضح نیست.شاید هم اصلا وجود ندارد.البته این همان چیزی ست که خودم می خواهم.عمری متوسط اما پربار و ماندگار.
گاهی دلم می خواهد یک انسان دل آگاه یا یک منجم،شبیه قصه ها ناگهان سر راهم سبز شود و بگوید در آینده چنین و چنان می شوی.
من زندگی کردن در زمان حال را بلد نیستم،برای همین هم نمی توانم شعارهای زندگی در لحظه را سر دهم.هرچند که دوست دارم یک روز به این طرزِ زندگی برسم اما فعلا،از آینده حرف می زنم و به آینده فکر می کنم.چون به آنچه که هنوز اتفاق نیفتاده یا نیامده، امید بیشتری دارم.
چه جالب!
با این فرض شما آینده پژوه موفقی میتونی باشی.