به خدا گلایه ای نمی کنم
می روم کلاسورم را برمی دارم تا مطالب نشست "میترائیسم در هند و ایران" را پاکنویس کنم.
هفته ی پیش دانشکده ی نگارگری آن را برگزار کرده بود.دانشجوی نگارگری نبودم اما می توانستم در نشست شرکت کنم و چیزهای جدیدی یاد گرفتم.
کلاسور را بر می دارم و یک برگه از داخل آن بیرون می افتد.برگه را از روی زمین بر می دارم : طرز تهیه گلاب جامون.
یادم آمد.چهار هفته پیش بود که دستور تهیه اش را از اینترنت برداشتم.این همان دسری بود که تو بارها نامش را آورده بودی و هر بار می گفتی خیلی لزیز است.(لذیذ را با ز می نوشتی.)اما راستش منصور ضابطیانِ ما،در یکی از سفرنامه هایش نوشته بود که از طعم آن اصلا خوشش نیامده است.
نمی دانم اگر یک روز امتحانش کنم آیا طعم آن را دوست خواهم داشت یا مثل ضابطیان،ذائقه ی ایرانی ام با آن جور در نمی آید.
برگه را داخل کلاسور می گذارم و می نشینم تا پاکنویس کردن مطالب نشست را شروع کنم.
به جمله ای که یکی از استادان در اواخر جلسه گفته بودم می رسم.دکتر لطفی گفته بود: رفتن به هند بازگشت به ایران است.
چقدر این جمله را دوست داشتم.اما فعلا در جزوه نمی نویسمش تا ببینم بعدا با آن چه می کنم.
در اینترنت به دنبال برخی نام ها که به زبان سنسکریت گفته شده بود می گردم و پیدایشان نمی کنم.برای همین جایشان را خالی می گذارم تا بعدا سر فرصت،بیشتر دنبالشان بگردم.
کم کم حس می کنم گردنم درد می کند.از نوشتن دست می کشم و جزوه را می بندم.
به صندلی تکیه می دهم.
رادیو را روشن می کنم.
حامی برایم می خواند...
به خدا گلایه ای نمی کنم اگه زندگیمو از من بگیری
اگه ظلمتو به من ببخشیو منو از روزای روشن بگیری
به خدا گلایه ای نمی کنم اگه بی تو تا همیشه تنها شم
واسه من فقط همین کافیه که توی خاطرات تو زنده باشم