نازیلا خانم
بی آنکه شماره را نگاه کنم،جواب می دهم.برخلاف همیشه که اول به شماره تماس نگاه می کنم بعد در صورت تمایل جواب می دهم.
خانمِ مسنی آن سوی خط است.صدا را نمی شناسم.لحن مهربانی دارد و لهجه ی ریز آذری اش تا حدی قابل تشخیص است.
پس از سلام و احوال پرسی می گوید:مرا می شناسی؟
- : نه متاسفانه به جا نیاوردم.
از حرف هایش این طور برمی آید که از اقوام مادربزرگ است.
می گوید:تو فلانی هستی؟
- : نه من یاسمن هستم.
کم کم گرم می گیریم.آنقدر لحنش محبت آمیز است که آدم نمی تواند عصا قورت داده جواب دهد.پس من هم محبت آمیز پاسخ می دهم و نشان می دهم که چقدر از شنیدن صدایشان خوشحالم.
خانم احوال دایی و سایر بستگان را می پرسد.نمی دانم منظورش از دایی چه کسی است اما می گویم همگی حالشان خوب است.
خانم می گوید:نمی دانی من تک تک شما را چقدر دوست دارم.
با اینکه هنوز نمی دانم دارم با چه کسی صحبت می کنم اما از ایشان به خاطر مهر بی دریغشان تشکر می کنم.
خانم از این یکی دوسال کرونایی شکایت می کنند.از اینکه به خاطر این بیماری دیگر نشد از اردبیل به تهران بیایند و رفت و آمد کنیم.
من هم با ایشان،همدردی و ابراز دلتنگی می کنم.
خانم می پرسد:فاطمه نیست با او صحبت کنم؟
فاطمه؟کسی به نام فاطمه نداریم.با خودم می گویم شاید منظورش مادرم باشد هرچند که نام مادرم این نیست.
می گویم:با مادرم؟
می گوید:بله بله با مادربزرگ.
کمی گیج شده ام.می گویم:مادر که منزل نیستند اما تا یکی دو ساعت دیگر می رسند.
کم کم خداحافظی می کنیم و زن، قبل از خداحافظی از دور، سه مرتبه تلفنی مرا می بوسد.
جوری با او حرف زده ام که انگار سال هاست می شناسمش.
تلفن را قطع می کنم.خواهرم می پرسد:که بود؟
می گویم: نازیلا خانم از اردبیل.
خواهرم به مادربزرگ زنگ می زند و می گوید:مامان جان!شما نازیلا خانم را می شناسید؟با خانه ی ما تماس گرفته بود اما احتمالا با شما کار داشت.
مادربزرگ می گوید:نازیلا؟ما کسی به این نام در فامیل نداریم.
من و نازیلا خانم،بی آنکه یکدیگر را درست گرفته باشیم،برای دقایقی،به اشتباه،صمیمانه با هم خوش و بش کرده ایم و با همه غریبگی مان به هم مهر ورزیده ایم.
عجب روزگار عجیبی ست.مگر نه نازیلا خانم؟
به قول حافظ:
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست...
شاید این تماس ناشناس حسن مطلعی باشد برای تغزلی زیبا و فریبا.