برو به درک
آن که در خواب می دیدمش من نبودم اما او از جایی به بعد "من "بود.
می دیدم که شبیه بازی های کامپیوتری،آن آدم در میان یک مشت موتورسوار زورگوی خلاف کار ایستاده است.همه در یک باشگاه دور هم جمع شده بودند.او از همه ی آن ها به لحاظ قد و قامت کوچکتر بود،حتی تا حدی مظلوم تر بود.
بعد کسی که تاجی بر سر داشت و لباسی شاهانه پوشیده بود وارد جمع شد.
او که در خواب می دیدمش،از خلاف کارها و پادشاه فاصله گرفت و به اتاق دیگری رفت.
ناگهان قسمتی از درِ شیشه ایِ آن اتاق شکسته شد و همه ی خلاف کارها او را مقصر این امر دیدند.اما او هیچ تقصیری نداشت.
بردندش پیش پادشاه.پادشاه گفت باید به سزای عملش برسد.از این جا به بعد "او"،"من" بود.
من روی سکویی که ویژه ی محاکمه بود دراز کشیدم.پادشاه شمارش معکوس تا سقوطِ مرا آغاز کرد.
کتابی دستم بود و می خواندمش.شمارش معکوس به پایان رسید.گفتم:می شود صفحه ی آخر کتاب را هم بخوانم؟گفت بخوان.
خواندم.لبخند زدم و گفتم:آماده ام.
می دانستم مقصر نیستم.
پادشاه مرا از سکو هل داد و گفت:برو به درک.
از آن بالا پرت می شدم پایین و دلگرمِ خدایی بودم که می دانست گناهی ندارم.
بالاخره افتادم آن پایین.جایی تاریک و بسیار باریک.
از جا بلند شدم.سالم بودم.حتی جایی از بدنم کبود نبود.
از آن راهروی تاریک بیرون آمدم.رفتم جایی پنهان شوم که ندانند زنده ام.
اما پادشاه و ملیجکش برای کسب اطمینان آمده بودند پایین که ناگهان مرا دیدند.گفتند:چطور ممکن است؟تو باید مرده باشی.
آن ها گیج شده بودند.
و من حس می کردم از یک آزمون،سربلند بیرون آمده ام.