مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۲۵ ب.ظ

با من مشورت کن/شاد باش و شادی کن

دیشب از او خواستم اینجا کنار من باشد و او مثل همیشه در چشم بر هم زدنی روبروی من بود.

شب بود و از او جز سایه ی تیره ای دیده نمی شد.نمی دانستم این بار چه پوشیده است.هرچند که معمولا همان کت چهارخانه تنش است و کلاه فلت بر سرش.

گفتم:من این روزها خیلی به حرف هایت نیاز دارم.تو چرا نیستی؟چرا کمتر سر می زنی؟

- : چون تو کمتر صدایم می کنی.

- : حالا که آمدی حرف بزن.امید بده.راهنمایی ام کن،مثل همیشه.تو همه چیز را می دانی...

او فکر کرد و فکر کرد اما حرفی برای گفتن نداشت.از او خواهش کردم،فایده ای نداشت.

و من خسته تر از آن بودم که چشم هایم را باز نگه دارم و به خواب نروم...

 

***

 

صبح زود بود که چشم هایم را باز کردم و دیدم او هنوز همانجا نشسته است.

لبخند زد و  بدون سلام و صبح بخیر گفت: راستش تو نباید احساس شکست کنی.نباید تصور کنی که بازنده ی این بازی بوده ای.تو بازی را برده ای یاسمن.متوجه ای؟تو نجات یافته ای،از انتظارها از بغض ها از تردیدها از بسیاری از اتفاق هایی که ممکن بود سرت بیاید و نیامد.تو حقیقت را نمی دانی اما مطمئنم یک روز می فهمی،یک روز خدا به تو نشان می دهد که اگر آنطور که تو می خواستی می شد کامت تا چه اندازه تلخ می شد.آن روز تو با تمام وجود از خدا تشکر می کنی که نگذاشت چنین اتفاقی بیفتد.اصلا از همین حالا از او تشکر کن.هر روزت را جشن بگیر دختر،تو رها شده ای.

سپس از جا بلند شد و سمت در رفت و قبل رفتن گفت:شاد باش و شادی کن...

۰۰/۱۱/۲۷
یاس گل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">