دنیای بسیار کوچک من
زینب،هفته آینده برای مدت کوتاهی برمیگردد ایران و بعد دوباره میرود استرالیا.اگر بگوید بیا همدیگر را ببینیم چه؟
بچههای دوچرخه در این دو سال چندبار با یکدیگر قرار گذاشتند و من هربار نتوانستم به دیدنشان بروم.
خیلی وقت است که به نگار قول داده ام با هم بیرون میرویم اما دیدار را مدام عقب انداخته ام.
به ایما یک بار قبل عید قول بیرون رفتن دادم و نرفتیم و یک بار هم بعد از عید.
با فاطمه هم خیلی وقت است که می خواهم بروم و نرفته ام.
دو سال است که با دوستانم قرار نگذاشته ام.اولش ترس از کرونا بود اما بعد به یک عادت تبدیل شد.می دانستم این طور می شود.خودم را می شناختم.همین طوری اش آدم قرار بگذاری نبودم.کرونا هم که آمد دیگر کاملا عادت کردم توی لاک خودم بمانم و حالا گشت و گذار با دوستان برایم تبدیل به کار بسیار بسیار سخت و سنگینی شده است.کمتر کسی درکم می کند و البته حق هم دارند.
دنیای من همیشه کوچک بود.اگر دانشگاه قبول نمی شدم بدتر هم می شد.خدا خیلی لطف کرد که مرا در آن دانشگاه قبول کرد.این طوری لااقل در هفته دو روز می روم آنجا و هم کلاسی هایم را می بینم و برمی گردم.
می دانم اگر اوضاع این طور ادامه پیدا کند دوستانم را کم کم از دست میدهم.اما انقدر قرارهای نگذاشته ام روی هم تلنبار شده اند که حتی نمی دانم از کجا و چطور شروعش کنم.
گاهی با خودم می گویم کاش هیچ کس را نمی شناختم.و بعد به خاطر می آورم آدم ها بدون دوست خیلی تنها می شوند.