چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ
دغدغه های من و آن ها
توی زمین چمن دانشگاه نشسته بودیم.داشتم می گفتم:چقدر دلم می خواست که می توانستم بروم نمایش دزد لالایی را ببینم.اما همه سالن های تئاتر دورند و ساعت نمایش ها هم جوری است که تا بروم و این مسیر پرترافیک را برگردم شب شده،دیر شده.
بچه ها به هم نگاه کردند و بعد گفتند:دغدغه هایش را ببین تو رو خدا.شوهر و بچه نداری دیگر.همین است...
۰۱/۰۲/۲۸
عخی الهی :))))
هر دغدغه ای در زمان خودش بزرگه
بعدش که بگذره چرت میشه
مثلا الان یه بچه بگه من فلان عروسک رو میخوام ، خب واسه ما بیخوده ، واسه خودش خیلی جدیه ... (قیاس مع الفارغ ) ان شالله که املاش درسته /: