احساس صمیمیت یک طرفه
در شب دوم سفر،ناگهان دلم گرفت.ناگهان از خودم پرسیدم آیا به همان اندازه که من با دوستانم احساس صمیمیت میکنم،آن ها هم همین احساس را نسبت به من دارند؟
و یادم آمد چه روزها که پشت خطوط مجازی کنارشان نشستم و پای غصه هایم گریستم و با آن ها درددل کردم تا از حجم اندوهم بلکه کمی کاسته شود اما وقتی روزهای سخت آن ها از راه رسید و خواستم کنارشان باشم،مرا نخواستند و به من احتیاجی نداشتند.
یاد آن روزها افتادم که از ف خواهش می کردم کمی درددل کند تا بلکه از این حال بد نامعلوم خود بیرون بیاید اما هرگز چیزی از غصه هایشنگفت و فهمیدم چقدر از او دور هستم یا یاد واو که یک بار گفت برایش دعا کنم و وقتی پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت شاید یک روز برایت گفتم اما آن یک روز هرگز از راه نرسید و من باز هم فهمیدم آن دوستی نیستم که بشود کنارش از غصه ها گفت و غم گسار آنان شد.
کاش من هم بلد بودم با دردهایم بسازم و بر دهانم مهر سکوت بکوبم تا دیگر از بقیه انتظار نداشته باشم که آن ها هم به وقت نیاز سراغم بیایند و درددل کنند...
من چرا باید در شب دوم سفر به این چیزها فکر کنم؟
بیا بغلم