موجودات مقدس آبی رنگ
در یک خیابان بودم.در بازاری شلوغ،چیزی شبیه جمعه بازار اما کمی شیک تر از آن.یک نفر کش سر می خرید.یک نفر حوله.
لا به لای جمعیت، پسربچه ای با مادربزرگش قدم می زد و من گوشم به حرف های او بود.حرف هایش بسیار بزرگ تر از سنش بود.آگاهی اش بیشتر از قد و قامتش بود.برگشتم و با تعجب گفتم:تو چند سالت است پسر؟پسر گفت شش سال دارم اما مادربزرگش از اینکه مشغول گوش کردن به حرف های آن ها بودم شاکی شد و دست پسربچه را کشید تا به سمتی دیگر بروند.
رفته بودم به بخش دیگری از بازار که چشمم به آسمان افتاد.هوا آلوده بود،نه شبیه آلودگی تهران.ابرهای بسیار بزرگ سیاه و سهمگینی فضای شهر را تیره کرده بودند.اما ناگهان چشمم به گوشه ای از آسمان افتاد که ابرهای سفید داشت و رنگ آسمان آبی بود.باز هم نه آبی مرسوم آسمان بلکه آبی پررنگ.به مردم گفتم وای آنجا را ببینید.هوا دارد خوب می شود که کسی از میان جمع گفت نه!به دورترها نگاه کنید،ابرهای سیاه باز هم دارند می آیند.
انگار همه می دانستیم قرار است اتفاق بدی رخ دهد.
رفتم توی میدان.چه میدان عجیبی بود.موجودات آبی رنگ بزرگی وسط میدان لم داده بودند و استراحت می کردند.انگار برای مردم مقدس بودند و کسی کاری به کارشان نداشت.بعضی هایشان شبیه انسان بودند اما بلندتر از ما،من را یاد شخصیت آواتار می انداختند.بعضی هم بال های بزرگی داشتند و ... .
ناگهان هواپیماهای کوچکی آمدند و موشک بر سر شهر ریختند.موجودات آبی برخاستند تا به مقابله بایستند.یکی از همان ها را دیدم که دهانش را رو به دشمن باز کرد و خون مسمومی از دهانش بیرون پاشید و دشمن مرد.اما با هر بار دفاع بخشی از انرژیاش را هم از دست می داد.
از خواب بیدار شدم...
سلام
خیره انشاءالله😅