جابجایی رکورد شخصی
این ماه،رکورد خودم را در مصرف مُسکّن جابجا کردم!آنقدر برای انواع و اقسام دردها- از سردرد گرفته تا دل دردهایم- مسکن خورده ام که حتی نمی خواهم به شمارش آن بپردازم.
دو سه هفته قبل،یک حمله ی میگرنی جانانه را تجربه کردم.چیزی که آخرین بار در بیست و یک سالگی لمسش کرده بودم.سه روزِ تمام این درد وحشتناک مدام در سرم می پیچید.به زور قرص و مسکن به دانشگاه می رفتم و درس می خواندم اما واقعیت این بود که حالم بد بود،خیلی بد.
آخر کارم به درمانگاه کشید.دکتر هم یک سرم نوشت و در آن تقویتی و خواب آور و یک مسکن آبکی ریختند.آخرش هم دردم با آخرین قرص سوماتریپتان خودم خوب شد.
تقریبا همه نگران این بودیم که نکند در سفر هم این موضوع باعث اذیت و آزار همگی ما شود،اما انگار خدا دلش سوخت و اجازه داد در طول سفر هیچ دردی نداشته باشم.
این هفته هم چند مرتبه درگیر سردرد بودم.نه به شدت آن سه روزِ وحشتناک،اما به هرحال آنقدری بود که خودش همین طوری خوب نشود و نیاز به مسکن باشد.
این شد که دیدم باید داروهای طب سنتی ام را دوباره شروع کنم.فروردین ماه،طبیب داروهایی نوشته بود و قرار بود اردیبهشت داروهای بعدی شروع شود.کوتاهی کردم و نخوردم.اما با دیدن وضعیتم در این ماه تصمیم گرفتم داروهایم را درست و حسابی مصرف کنم تا زودتر تمام شود و بروم سراغ مرحله بعدی درمان.
شاید هم مجبور شوم دوباره بروم پیش متخصص مغز و اعصاب.هرچند که هیچ دل خوشی از داروهای میگرنی شان ندارم.نه من بلکه تقریبا بیشتر دوستان میگرنی ام هم همین طور هستند.مثلا چند ماه پیش بود که "ف" از زیاد شدن سردردهای میگرنی اش کلافه بود.رفت نزد یکی از بهترین های مغز و اعصاب.بنده ی خدا می گفت آنچنان قرص ها قوی هستند که حالا دارد فکر می کند به جز خود میگرن چطور عوارض جانبی داروها را برطرف کند.آخرش هم طاقت نیاورد و پس از دو هفته مصرف قرص ها را قطع کرد.گفت تمام بدنم به هم ریخت یاسمن.
من هم آن اوایل که برای میگرن،داروهای پیشگیری مصرف می کردم همین طور شدم.معده ام اذیت می شد و از این بدتر ،آن قدرها که انتظار می رفت در تعداد دفعات سردردم تاثیری نداشت.
یک بار که با گریه ی ناشی از درد میگرنم پیش دکتر رفته بودم،با ناله گفتم:پس این درد ها کی تمام می شوند؟
گفت:با افزایش سن اما درس خواندن هم افزایشش می دهد.
این را طبیب هم گفته بود.می گفت چه اصراری است به ادامه تحصیل؟بنشین در خانه و همان کتاب ها را در خانه بخوان.
اما من نمی توانستم.این را کسی درک می کند که از درس خواندن در دانشگاه لذت ببرد و نتواند قید درس خواندن را بزند.من خیلی از مفاهیم ادبیات را با مطالعه شخصی ام درک نمی کردم و حالا در دانشگاه دارم می فهمم.
من همین یک دلخوشی را در زندگی ام دارم.نمی توانم کنارش بگذارم.
راستش می خواهم یک اعتراف بکنم.من به "ز" خیلی حسودی ام می شود وقتی می بینم او صحیح و سلامت است و می تواند بی وقفه کار کند،درس بخواند،سفر کند،تفریح کند و این زندگیِ بسیار فشرده اش هرگز باعث سردردش نمی شود.
من هیچ وقت نتوانستم بی وقفه به کاری که دوستش دارم بپردازم،مثلا به همین درس خواندن.همیشه ی خدا مجبور شدم برای پیشگیری از شروع دردها،حواسم به ساعت باشد و برای خودم بازه زمانی تعریف کنم.
به گمانم اگر روزی از راه برسد که این سردردها تمام شود افسار پاره کنم.
البته اگر واقعا چنین روزی برسد،شاید در بهشت...
+راستی. می دانم که خیلی بامحبتید.من خوشحالم که دوستان همدلی چون شما دارم اما یک تقاضا دارم.پای این پست به من متخصص مغز و اعصاب یا فلان طبیب سنتی را معرفی نکنید.من خودم سال هاست تحت درمانم :))
در این لحظه هم باید یک جوری خودم را خالی می کردم که نوشتن برای شما بهترین راه بود.
دوستتان دارم
:""""
میگرن خیلی رو مخه
من مامانم داشت
نمیدونم چطوری خوب شد (یعنی کم شد)
از این دارونما ها روتون جواب نیس ؟ نمیدونم والا :)
امیدوارم خوب شین ، یا کمتر بیاد سراغ تون ...