کمی مانده به امتحان
وقتی استرس دارم و در جمع دوستانم مدام از ترس خودم حرف می زنم احتیاج دارم به اینکه کسی درکم کند و به عبارتی اول ترس مرا بفهمد و نگوید به خاطر چیز بی ارزشی استرس داری،و بعد آرام آرام به من امید بدهد و بگوید با آرامش از پسش بر می آیی.
اما وقتی حرف می زنم و جز سکوت و بی تفاوتی آن ها چیزی نمی بینم،تصمیم می گیرم خودم برای استرسم کاری کنم و دیگر میان آن جمع صحبت نکنم تا زمانی که بتوانم خودم را جمع و جور کنم و دوباره میانشان برگردم.
این ترم درس های سنگین ترینسبت به ترم گذشته داشته ام.با دیدن حجم عظیم آن درس ها دلم می خواهد گریه کنم و راستش به این فکر می کنم : پس منی که این همه در طول ترم درس خوانده ام چرا در روزهای امتحان راحت نیستم؟
دلم می خواهد این ترم هم علی رغم سنگینی اش به خوبی تمام شود تا با دل خوش و خیال آسوده پایان نامه را شروع کنم.
دعایم می کنید،مگر نه؟
درسهای ارشد تو رشته ما واقعا سنگینن.
یادمه ترم دوم سه تا کتاب: تاریخ جهانگشا، نفثهالمصدور و مرزباننامه رو تو یه روز قرار بود امتحان بدیم و تازه این سه تا کتاب کلا دو واحد درسی بود:)
نفصهالمصدور رو سه بار خونده بودم تا بفهممش و کلا یه سوال ازش اومده بود تو امتحان.
فکر میکنم حجم استرست طبیعیه و منم شبیه تو بودم. دانشجوی خوبی نبودم تو ارشد ولی شب امتحانی هم نبودم اما باز کم میاوردم.
امیدوارم به بهترین شکل از پسش بربیای عزیزم.