مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۵۶ ب.ظ

نسیم

ساعت یک ربع به نهِ شب بود.

روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و توی لیوانی که پریسا هدیه داده بود دوغ هشت گیاه عالیس می نوشیدم.روی لیوانم علامت ماه آبان یعنی تصویر یک عقرب بود و من به پریسا گفته بودم:یادم نمی‌رود که من یک عقربم و نباید از چیزی بترسم!

حواسم به درخت انجیرِ پشت پنجره بود که نسیم ملایم تابستانی زیر نور ضعیف کوچه پشتی، بین برگ هایش می پیچید.

یک لحظه حس کردم وجود چیزی به نام نسیم در طبیعت چقدر دوست داشتنی است،نسیم صبحگاهی،نسیم شبانگاهی،نسیم بهار،تابستان...

گفته بودم که نام خواهر من هم نسیم است؟

۰۱/۰۳/۲۸
یاس گل

نظرات  (۶)

۲۸ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۳۵ حاج‌خانوم ⠀

سلام

نمی‌دانم چرا روایتت مرا پرت کرد به یکی از قصه‌های دنباله‌دار ماهنامه سروش کودکان...

احتمالاً در سال‌های قبل تولدت😅 قصه‌های باد شمال

*

یاسمن جان

وقتی انسان، اشرف مخلوقات خلق شد، چرا خودش را با سایر موجودات مقایسه کند؟ شما یک انسانی، فراتر از این علامت‌ها و حیوانات...

یک انسان، وقتی پشتش به حضرت حق گرم باشد، هیچ‌وقت نمی‌ترسد...😚

پاسخ:
سلااام
قصه های باد شمال💨
چه جالب
نخوندم ولی اینطور که گفتی حال و هوای قشنگی داشته 😃



قطعا همین طوره که گفتی 👌🌺
۲۸ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۹ حاج‌خانوم ⠀

تصحیح می‌کنم

رفتم مجله رو دراوردم: قصه‌های باد مشرق از خانم فروزنده خداجو... سال ۱۳۷۱

به سن شما می‌خوره؟ یادم نیس چند سالتون بود!😅


داستان اینجوری شروع میشه که ملکه صبا، بانوی بزرگ بادهای سرزمین افسانه‌ها بود...

کم‌کم پیر میشه و فکر جانشین بوده.

چهارتا پسرش رو هر کدوم به یک سمت زمین می‌فرسته که کسب تجربه کنن.

یکی‌شون هم میاد شرق و میشه بادمشرق.

با این داستان، یه دور ایران‌شناسی گفته میشه.

پاسخ:
آخ چه بامزه
مجله رو هنوز داری؟ 😃👌 دم شما گرم بابا
یه سال قبل به دنیا اومدنم چاپ شده 😄

بعد امتحاناتم باید یه نگاه بندازم
لطف کردی که معرفی کردی

یاسمن اسم دوست منم نسیمهههه. من انقد اسمشو دوست دارممم*_*

پاسخ:
اسم لطیف و نرمیه 
۲۹ خرداد ۰۱ ، ۰۹:۵۸ حاج‌خانوم ⠀

مجموعه مجلات سروش کودکان اون سال‌ها رو دارم. انصافا مجلات پرباری بود. اون موقع جزو هیات تحریریه‌اش مصطفی رحماندوست و فریباکلهر بودن. هر شماره چندتا داستان دنباله‌دار داشت.

البته تو هرسال یکی دوتا شماره نیست. اما مجموعا دارم.

قصه‌های بادمشرق، یکی از قصه‌های دنباله‌دارش بود. فکر می‌کنم ۱۲ قسمته...

حیف که اون قصه‌ها، جز یکی دو مورد کتاب مستقل نشد.

واقعا جا داشت تک‌تکش یه کتاب کودک بشه.

یکی گام‌های موسیقی‌اش چاپ شد

یکی ابروهای جادویی کیوکیو

الان رفتم دیدم که گیلگمش هم چاپ شده،

حداقل ۱۰، ۱۵تاش قابلیت کتاب‌شدن داره. حتی هنوز...


خیلی از اسامی و داستان‌های کهن رو اون سال‌ها من تو سروش کودکان خوندم و یادگرفتم.

از هرکول و جیسون و پوست زرین، گیلگمش، نخودی و خرده داستان‌های زندگی انبیاء و ائمه.

پاسخ:
چقدر کار خوبی کردی
این آرشیو های شخصی خیلی به درد بخوره
لااقل من که برای انجام یه کاری این موضوع رو متوجه شدم
همین طور مراقبت کن ازشون

و اینکه ای کاش مثل همون سال ها به نشریات کودک نوجوان اهمیت داده میشد
حیف که از یه جا به بعد با خودشون گفتن دیگه کدوم نوجوونی مجله می خونه که بخوایم بودجه بدیم پاش

سلام. سلام.سلام

دوغ هشت گیاه عالیس،درخت انجیر و تابستان، این همه قشنگی؛).

پاسخ:
ترکیب قشنگیه 😄
۲۹ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۴۰ یاس ارغوانی🌱

عههههه منم یه لیوان دارم روش عکس عقربه و زیرش نوشته آبان.

منم عقربم😁

پاسخ:
به به
از عقرب به عقرب سلام 😆🦂

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">