دوباره به خودم روی می آورم
دیشب،کربلا در قاب بود و تصاویر آن به طور زنده نمایش داده میشد.
دعای مکارم الاخلاق دستم بود و با بغض می خواندمش.به تصویری آرمانی از انسانی که خصوصیات اخلاقی اش چنین و چنان باشد فکر می کردم و خودم را بسیار بسیار دور از آن می دیدم.
دلم گرفته بود و می خواستم دیگر انتظار آمدن هیچ کس و رخ دادن هیچ اتفاقی را در زندگی ام نداشته باشم.آرزوهایم را فقط در همین حد که یک آرزویند نگه دارم.تلاش کنم اما هیچ تلاشی را برای رسیدن به هدفی خاص انجام ندهم.هرچه شد بگذارم بشود.ذلم خواست خودم را رها بکنم،از همه چیز.
دلم خواست بندهای تعلق را از دست و پایم باز کنم. دوباره پر و بالی در بیاورم،پرواز کنم.
حس کردم برای مدتی حتی دیگر نیازی به این ندارم که بدانم در اینستاگرام هرکس مشغول چه کاری است و کجا می رود و چه می خواند.
تمام شب،باران می بارید و صبح،آسمان جوری بود که فکر می کردی دم عید است.فکر می کردی همه دارند برای شروع سالی نو آماده می شوند و دیگر چیزی نمانده تا بهار.
فکر کردم بهتر است من هم دوباره به خودم روی بیاورم حتی اگر تا بهار راه زیادی مانده باشد.
+این قطعه را هم بشنوید: اندوه هزارساله