به دانا-3
دانا!
در افسانه ها آمده است که وقتی دیو خشکسالی تمام جهان را در بر گرفته بود،یک روستا از هجوم او دور ماند.آن روستا چاهی داشت و آن چاه مقدس بود و همیشه پر از آب.
می گفتند چاه از گریه های شبانه ی دختری پر است که هرگز در تاریکی شب دیده نمی شود اما هرکه هست و هرکجا که هست برکتی است برای روستا و اهالی آنجا هر شب برایش دعا می خواندند.
تا اینکه یک شب گریه های دختر هم قطع شد و خشکسالی،روستا را در بر گرفت.
دانا!
تو در میان انبوهی از آدم ها گم شده ای،در میان انبوهی از پیوندها مدفون شده ای.
میان این همه آدم چطور نفس می کشی؟
دیشب ابراهیم با تبر بازگشته بود.
برای شکستن بت جدید زندگی ام آمده بود،برای شکستن تو.
و من هیچ مانعش نشدم چون حقیقتی تازه درباره ات عیان شده بود.
باید تو را به آدم ها بسپارم عزیز،به دریای عظیمی که در حال غرق شدن در آن هستی.
من هم دوباره با قایق کوچکم به ساحل برمی گردم.
می دانی؟باید زودتر نزد مردم روستا برگردم.
آخر چاه خیلی وقت است که از گریه های من خالی است...
خداحافظ دانا
خداحافظ