مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
جمعه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ

به دانا-3

دانا!

در افسانه ها آمده است که وقتی دیو خشکسالی تمام جهان را در بر گرفته بود،یک روستا از هجوم او دور ماند.آن روستا چاهی داشت و آن چاه مقدس بود و همیشه پر از آب.

می گفتند چاه از گریه های شبانه ی دختری پر است که هرگز در تاریکی شب دیده نمی شود اما هرکه هست و هرکجا که هست برکتی است برای روستا و اهالی آنجا هر شب برایش دعا می خواندند.

تا اینکه یک شب گریه های دختر هم قطع شد و خشکسالی،روستا را در بر گرفت.

دانا!

تو در میان انبوهی از آدم ها گم شده ای،در میان انبوهی از پیوندها مدفون شده ای.

میان این همه آدم چطور نفس می کشی؟

دیشب ابراهیم با تبر بازگشته بود.

برای شکستن بت جدید زندگی ام آمده بود،برای شکستن تو.

و من هیچ مانعش نشدم چون حقیقتی تازه درباره ات عیان شده بود.

باید تو را به آدم ها بسپارم عزیز،به دریای عظیمی که در حال غرق شدن در آن هستی.

من هم دوباره با قایق کوچکم به ساحل برمی گردم.

می دانی؟باید زودتر نزد مردم روستا برگردم.

آخر چاه خیلی وقت است که از گریه های من خالی است...

 

خداحافظ دانا

خداحافظ

۰۱/۰۵/۲۸
یاس گل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">