لحظات سرشار
آمده بودم تا پس از چندسال دوباره در یک جمع شعردوست و ادبیات دوست باشم.
بعد از محفل ادبی نگار که مربوط به دوره دانشجویی ام در مقطع کارشناسی می شد،دیگر در چنین جمعی نبودم.
تقریبا هیچکس را نمی شناختم.نمی دانستم قرار است با چه کسانی ملاقات کنم.تنها و تنها آقای دکتر را می شناختم که البته ایشان را هم از راه اینستاگرام شناخته بودم.به عبارتی این بار اول بود که می دیدمشان.
از ترس اینکه مبادا به ترافیک بخورم سه ربع زودتر راه افتادم.ترافیک نبود،پس زود رسیدم.تقریبا 20 دقیقه زودتر.
وارد کافه باغ شدم و از خانمی راهنمایی خواستم.گفتند تا ساعت 4 صبر کنید و در باغ باشید.بعد از آن می توانید بروید طبقه دوم بنشینید.
در باغ قدم زدم.سردیس شاعران را که دیدم دنبال سهراب گشتم.پیدایش کردم.از سردیسش عکس گرفتم.بعد کنار حوضی نشستم و به دوستم زنگ زدم تا وقتم را پر کنم.
داشتم با او حرف می زدم که خانم از دور اشاره کرد که می توانید بروید داخل.
از پله ها بالا رفتم و آقای دکتر را دیدم.سلام و احوال پرسی کردیم و کمی درباره ی دانشگاه و این قبیل چیزها حرف زدیم تا باقی دوستان بیایند.
دوستان یکان یکان آمدند.دو نفر دانشجوی دکتری ادبیات فارسی بودند،یک نفر دانشجوی دکتری تغذیه،دیگری زبان های باستانی می خواند.خود آقای دکتر تاریخ هنر و دوستشان پسادکتری ادبیات و فلسفه.
من در طول جلسه تقریبا ساکت بودم و بیشتر از صحبت های حاضران استفاده می کردم.بعد نوبت به خواندن شعر رسید و هرکس یا از شاعر موردعلاقه اش یا از دفتر شعرش چیزی خواند.من شعر نداشتم.یکی از یادداشت های دوچرخه ام را خواندم.
جمع خوبی بود.لحظات سرشاری بود و می توانستم امیدوار باشم که باز هم در کنار این جمع باشم.
موقع برگشت کمی تا رسیدن تپسی معطل شدم.بالاخره راننده آمد و در ماشین نشستم:
- چه جای قشنگیه اینجا.اسمش چیه؟
- کافه کاریز،کافه باغِ کاریز.
- اون وقت مردم با نومزدشون میان اینجا؟
- نه لزوما!با خانواده،با دوست...
-شما چطور؟
- من برای شرکت در یه جلسه اینجا اومدم.
- جلسه کاری؟
- جلسه ادبی.
- پس حتما رشته ادبیات می خونین.
- بله.
چه خوب که دیگر آن روزها تمام شد و کسی نمی گوید:راستی تو چرا ادبیات نخواندی؟
سلام.
چه جمع جالبی. مثل شب شعر و اینا مدل جلسات خیلی باید جالب باشه :)