چیزی سر جای خودش نیست
بوی زرشک پلو با مرغ میآید.من هیچوقت دوستش نداشتهام.اما همیشه عطر خوبی داشته.
بچهها مثل همیشه آن بیروناند.دوچرخه سواری میکنند.قهر میکنند.دوباره آشتی میکنند و در لحظه خوشند.
من اما اینجا نشستهام و به روزی فکر میکنم که ف در مورد خودش میگفت حس میکند برای هیچکس آدم جالبی نیست.
یاد حرفهای خودم در جواب او میافتم که میگفتم:مسئله این نیست.تو فقط مثل صندوقچهای هستی که باید کلید گشودن آن را پیدا کنند تا بفهمند چقدر گرانبهایی و چه چیزها در وجودت داری.
حالا خودم درست در موقعیتی هستم که به شنیدن این حرفها نیاز دارم.
حالا من هم مثل ف فکر میکنم.حس میکنم ما سرنوشت یکسانی داریم.دو راه بیشتر نداریم.یا باید به همان روشی که دوستش نداریم زورکی عاشق شویم یا باید بپذیریم که تنها بمانیم.
من خوب گشتم.من به همهی آن صفحهها سر زدم.من خواستم ببینم از نظر کسی مثل او- و اصلا از نظر کسانی مثل او- چه آدمهایی جالباند. و راستش از مقایسهی خودم و آنان به احساس خوبی نرسیدم.چون من به هیچوجه شبیه یک نفر از آنان هم نبودم.
به این فکر کردم که کجای یک دخترِ جدیِ خجالتی دوست داشتنی است؟
(همین حالا از یکجایی در آسمان صدای رعد و برق آمد و من نفهمیدم از سمت کدام ابر بود)
کجای یک دختری که نه بلد است سازی بزند نه نقاشی بکشد و نمایشگاهی از آثارش برپا کند،نه در ورزش خاصی به مهارت رسیده باشد و نه حتی در رشتهی خودش کسی شده باشد.
کسی که هنوز حتی از پس انجام دادن برخی کارها که همه ی دخترهای مستقل بلدند هم برنمیآید.
کجای این من دوست داشتنی است؟
میدانم که چند لحظهی دیگر به طور خودکار ذهنم شروع میکند به امید دادن،به نشان دادن ویژگیهای مثبت خودم.میدانم که ذهنم همهی این کارها را میکند که بگوید تو هم خوبی.
اما فایدهای ندارد.
زیاد دوام نمیآورد.
یک جای کار میلنگد و من نمیدانم کجای کار.
فقط میدانم در این زمانه یک چیزی درست سر جای خودش نیست.
باور کنید.
با این که خودم مدتهاست این حسو دارم ولی خیلیییی بدی!
تو دوست خوب منی! من دوست دارم.
ولی یه چیزی هست -فارغ از دوستی بین من و تو میگم،خیلی جدی- آدم معمولا به کسانی که دوسش دارن توجه نمیکنه بیش تر دوست داره توجه آدم هایی رو جلب کنه که از خودش چندین قدم جلو تر و بالاترن اقلا درمورد من که اینطوره..
ولی چرا واقعا؟
غیر از این یاسمن احساس صمیمیت با کسی ندارم یعنی با صمیییمی ترین دوستم درباره ی احساسات عمیقم حرف نمیزنم اگرم یه وخت چیزی بگم احساس مزاحم بودن پیدا میکنم. یه جور حس تنهایی دارم که اذیتم میکنه.
حالا چی شد که اینا رو نوشتم نمیدونم ولی ایند میدونم که تو برای من دوستداشتنی هستی
یه دختر متین ،تلاشگر و اهل فکر،صبور و آرام، با یه صدای فوق العاده دلنشین و نرم و فوق العاده!، با یه قلم خوب. چی میخوای دیگه؟