شب، رادیو، هتل المپیک
شب که میشود،رادیو آوا را که روشن میکنم،خیال میکنم دوباره آنجایم. در هتل المپیک.
خودم را میبینم که دوباره از پلهها با احتیاط پایین میآیم و از اتاق میروم بیرون.میروم در کافهی هتل که دارد یکی از مسابقات ورزشی را نشان میدهد مینشینم.میروم در رستوران که یکی دو ورزشکارِ چهره نشستهاند،مینشینم.یا اصلا میروم در محوطهی باز و آرامشبخش آنجا قدم میزنم.
بعد یک شب دلپذیر دیگر طی میشود و صبح،در کنار ورزشکاران از صبحانههای مخصوص آنجا میخورم.
هتل المپیک انگار سرزمینی جدای از تهران است.انگار در دل این شهر نیست،مال اینجا نیست.
دوست دارمش.
+چنان به بچه های اینستاگرام خو گرفته ام که یادم رفته بود یک زمان تنهایی هایم را در همین خانه ی کوچک مجازی ام،در همین وبلاگ پر می کردم.می خواهم دوباره کنار این اهالی باشم و برای خواندن پست هایشان بیشتر وقت بگذارم و با آن ها حرف بزنم.
رسیدن به خیر