مردی که وجود خارجی نداشت اما احساس او واقعی بود
سه دانشجو بودیم.
مرد استادمان نبود،اما به جای استادمان به کلاس می آمد.
او شباهتی به فرزاد حسنی نداشت اما او را به خاطرمان می آورد.
مرد با همه لج بود.با همه به جز من.
میخندید و سر به سرمان میگذاشت.چیزهای خوب را برایم کنار میگذاشت.
مرد می خواست با رفتارهایش چیزی بگوید که با زبان نمی گفت و دیگران برایم مترجم احساسِ پشتِ رفتار او بودند.
بعد دیگر در کلاس درس نبودیم.در ساختمانی دو طبقه بودیم و جشن بود.توی جشن ما شخصیت های داستانی هم بودند،اصلا انگار در برابر تماشاگرانی بودیم که نمیدیدیمشان.
ما داشتیم از این اتاق به آن اتاق می رفتیم و همه شادمان بودیم.
مرد بالاخره به شکل واضح تری از احساس خودش گفت و من به شکل واضح تری مطمئن شدم که درست فهمیده ام و او دوستم دارد.
ما حرف نمی زدیم،می فهمیدیم.
بیدار که شدم نه حالم خوب بود و نه بد.شاید دلم نمی خواست بیدار شوم.
شاید دلم می خواست توی همان خواب بمانم،کنار همان آدم ها.