چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ
خانهی جمال آقا و دلمههای روحی
دلم برای آنروزها که با مادر و مادربزرگ میرفتیم خانهی جمال دایی تنگ شده است.برای لحظهای که روحی ناگهان با یک بشقاب دلمه برگ مو میآمد و همه به من میگفتند:غذای موردعلاقهات رسید.
دلم برای لحظههایی که جمالآقا از جا بلند میشد و ترکی میرقصید تنگ شده.
کاش آلزایمر به سراغ جمال آقا نمیآمد، کاش مادربزرگ اینهمه از پادرد رنج نمیبرد.کاش هیچکس اینهمه بزرگ نمیشد.
تازه!آن روزها مهدی هم هنوز تصادف نکرده بود و زنده بود و حال همهشان خوب بود.
۰۱/۰۶/۱۶
سلام
حسرت نبودنها زیاد است و نباید در آن ماند... به نظرم جز خاطره نگاری، شاید بتواند آن فضاها را در داستانها استفاده کرد...
خانه بزرگ قدیمی با حیاط وسیع، درختها، برف و...