چیزی شبیه افسانه
من در سرزمینی بودم که گوسفندهای آنجا شبیه گوسفندهای اینجا نبود. اصلا شبیهش را ندیده بودم.
در آن سرزمین رودخانهای بود که مردم آرزوهایشان را در گوشِ آن میخواندند. برآورده شدن آرزو در آنجا اینگونه بود که رودخانه،آرزوی شما را تبدیل به سکه میکرد!شاید به این معنا که رودخانه سکههایی در اختیارتان میگذاشت تا با آنها به آرزویتان برسید.
اما این سکهها فقط در قسمتی از رودخانه قابل دسترسی بود که درست از حیاط خانهی جادوگر میگذشت! پس هرکسی نمیتوانست به آن جا وارد شود.
من بی آنکه نقشی در این قصه داشته باشم فقط همهچیز را نگاه می کردم. برادر زاده ی جادوگر اول به شکل یک مجسمه بود بعد تبدیل به یک پسر کوتوله و زشت شد و رفت کنار رودخانه تا کلی آرزوی چرت و پرت کند. سپس رفت درِ خانه جادوگر و گفت:عمه آمده ام آرزوهایم را جمع کنم! منظورش سکه ها بود.
حتی عمهی جادوگرش هم از دست پسر کلافه بود چون میدانست که او دنبال ییلی تتلی است.
با اکراه سمت رودخانه رفت. سرش را زیر آب کرد و سکه ها را دید. من هم سکه ها را از زیر آب می دیدم. یکی یکی آن ها را برمی داشت و پسر هم ذوق می کرد که ناگهان مارماهی عظیم جثه ای با چهره ای بسیار کریه نزدیک شد. جادوگر از دیدن آن وحشت کرد. مارماهی به سمت جادوگر حمله برد و دندان مصنوعی اش را کند.
جادوگر سرش را از آب درآورد و فریاد زد:اژدهاااا!اژدها برگشته!
پسر دمش را روی کولش گذاشت و فرار کرد.
من هم دویدم سمت اتاق جادوگر تا یک جا پنهان شوم و دیدم که خود جادوگر هم هراسان به اتاقش دوید.
از خواب بیدار شدم.
😅 یک شب با والت دیزنی!