ما کی از هم اینهمه دور شدیم؟
زن،در سرویس بهداشتی یکی از مراکز تجاری تهران کار میکند.یک گوشه نشسته است تا کمی استراحت کند. آوازی محلی را زمزمه میکند. نمیفهمم چه میخواند اما هرچه هست زیباست.
دستهایم را میشویم و به صدایش گوش میدهم.آوازش تمام شده.از جا بلند میشود و تی را برمیدارد و میگوید:هعی پیر شدیم.
میگویم:ولی صدای قشنگی دارید.
انگار کمی تعجب میکند.میگوید:عادتم است،در خانه هم که کار میکنم،زیر لب میخوانم.دخترم میگوید این کارها را نکن،از کار اخراجت میکنند.ولی من میگویم اگر میخواهند به خاطر این موضوع اخراجم کنند بگذار بکنند.نمیتوانم نخوانم.وقتی میخوانم کارها را تندتر انجام میدهم و کمتر غصه میخورم.
لبخند میزنم و میگویم:به شما انرژی میدهد.
میگوید:دقیقا.
از آنجا خارج میشوم.
به مردم نگاه میکنم،به زنها؛ زنهای چادری،دختری که شال از سرش افتاده،خانم جوان محجبهای که کالسکهی بچهاش را هُل میدهد به جلو،به آن یکی دختر که شالش را دور سرش به شکل بافت،پیچیده.
دلم میخواهد آرام در گوش هر یک از آنها بگویم: ما هموطنیم.مگر نه عزیز؟ انگار میخواهم مطمئنم شوم که آنها هم هنوز دوستم دارند.
چه کسی میتواند از مردم ایران حرف بزند و فقط به یک گروه خاص از جامعه نگاه کرده باشد و گروهی دیگر را نادیده گرفته باشد ؟مردم یعنی همهی این آدمها کنار هم،نه تفکیک آنها به مذهبی و غیرمذهبی،به محجبه و غیرمحجبه.
تمام این مدت درد من همین بود: که نشد و نتوانستم خودم را تنها طرفدار یکی از این دو گروه معرفی کنم. در استوریها گفتند:《وقت سکوت نیست،نمیشود وسط بایستید و بگویید هم این طرف درست میگوید هم آنطرف.باید تکلیفتان را مشخص کنید و بگویید با چه کسانی هستید.》و من باز هم نتوانستم بگویم با کدام یک از آنها هستم.چون برای کشتههای هردو گروه غصه میخوردم،برای مهسا،برای آن بسیجی،برای ...
همهی آنها هموطنم بودند.
چند روز است که من در موقعیتی ایستادهام که هیچکس را کنار خود نمیبینم،دلیل تنها ماندنم این است.
من لابهلای صحبت هر دو گروه میتوانم نشانههایی از حرف حق ببینم.من توانستم برای یک بار هم که شده از زاویهدیدهای متفاوتی به ماجرا نگاه کنم،نه فقط از یک زاویه دید ثابت.
در خلوتم هی آهنگها و سرودهای وطنی را زمزمه میکنم و اشک توی چشمهایم جمع میشود. گاهی هم گریه میکنم.وقتهای دیگری هم هست که از شدت تنش و اضطراب، خواب پریشان میبینم یا در دست و پایم احساس ضعف میکنم.
ما کی از هم این همه دور شدیم؟خدا نیاورد روزی را که این سرزمین به خاطر اختلافات داخلی خودمان، مثل گوشت قربانی، تکه تکه شود.
دلم میخواهد آرام در گوش هر یک از آنها بگویم: ما هموطنیم.مگر نه عزیز؟
همین یه خطت یه روضه است برای خودش که باید بشینیم بخونیم و به حال خودمون گریه کنیم و فکر کنیم چی شد که اینطوری شد؟