با هم میخوانیمش
دیشب بود که خواب دیدم با بچهها توی دانشگاهیم.نمیفهمیدم چرا دانشگاهمان گاهی شبیه یک خانهی قدیمی و گاه شبیه یک مجتمع تجاری است.
یکی از استادان دوره کارشناسیام هم توی خوابم بود.همان استادی که جوان بود و با عصای دستی باید راه میرفت.داشتم به بچهها میگفتم: کسی کتاب تاریخ علم کلامِ ولوی را دارد که برای این ترم به من امانت دهد؟
همان استادم گفت:من دارم!با هم میخوانیمش.
با خودم گفتم او چرا باید یکی از کتابهای درسی رشته ما را داشته باشد؟
حالا ساعت نزدیک هشتِ شب است و من هی فکر میکنم آیا باید این کتاب را برای این ترم بخرم یا مثل دو کتابِ دیگر از یک فارغالتحصیل امانت بگیرمش؟قیمت فعلیاش ۲۵۰ هزارتومان شده و فقط در یک سایت به قیمت قبل یعنی ۱۲۰ تومان فروخته میشود.
حامی دارد از رادیو آوا قطعهای میخواند و من باز گمان میکنم در جای دیگری جز اینجا هستم:
ساعتت زنگ زد و تو پریدی از بوم
تو پریدی از این شب گیج و مسموم
من دلیل موندنت نتونستم باشم
حتی وقت رفتنت نتونستم پا شم
رو لبت لبخند و تو چشات پاییزه
برگای زرد داره از تنت میریزه