مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۴ ب.ظ

با هم می‌خوانیمش

دیشب بود که خواب دیدم با بچه‌ها توی دانشگاهیم.نمی‌فهمیدم چرا دانشگاهمان گاهی شبیه یک خانه‌ی قدیمی و گاه شبیه یک مجتمع تجاری است.

یکی از استادان دوره ‌کارشناسی‌ام هم توی خوابم بود.همان استادی که جوان بود و با عصای دستی باید راه می‌رفت.داشتم به بچه‌ها می‌گفتم: کسی کتاب تاریخ علم کلامِ ولوی را دارد که برای این ترم به من امانت دهد؟

همان استادم گفت:من دارم!با هم می‌خوانیمش.

با خودم گفتم او چرا باید یکی از کتاب‌های درسی رشته ما را داشته باشد؟

حالا ساعت نزدیک هشتِ شب است و من هی فکر می‌کنم آیا باید این کتاب را برای این ترم بخرم یا مثل دو کتابِ دیگر از یک فارغ‌التحصیل امانت بگیرمش؟قیمت فعلی‌اش ۲۵۰ هزارتومان شده و فقط در یک سایت به قیمت قبل یعنی ۱۲۰ تومان فروخته می‌شود.

حامی دارد از رادیو آوا قطعه‌ای می‌خواند و من باز گمان می‌کنم در جای دیگری جز اینجا هستم:

ساعتت زنگ زد و تو پریدی از بوم

تو پریدی از این شب گیج و مسموم

من دلیل موندنت نتونستم باشم

حتی وقت رفتنت نتونستم پا شم

رو لبت لبخند و تو چشات پاییزه

برگای زرد داره از تنت می‌ریزه

۰۱/۰۷/۰۵
یاس گل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">