خرده روایتهایی که گم میشوند
دیشب خواب به چشمم نمیآمد.دوباره فکر پشت فکر.روایت میم توی ذهنم هزاربار تکرار میشد و فکر میکردم اگر من در آن شرایط بودم چه حالی میشدم.گاهی پر از خشم میشدم.چندین و چند متن توی ذهنم با لحنهای مختلف مینوشتم و میگفتم حتما فردا در اینستاگرام منتشرش خواهم کرد.به میم گفته بودم:چرا این ماجرا را ننوشتی؟چرا چیزی نگفتی؟ گفت ما خیلی ترسیده بودیم. ما حتی جرأت درآوردن گوشیهایمان را نداشتیم.
به هر ترتیبی که بود سعی کردم ذهنم را آرام کنم تا خوابم ببرد،پس از دو ساعت و نیم فکر کردن!
صبح وقتی بیدار شدم در فضای مجازی گشتم تا ببینم کسی از اتفاقی که در مترو افتاده بوده است چیزی نوشته یا نه. یا من پیدا نکردم یا واقعا هیچ رسانهای منتشرش نکرده بود. من هم چیزی ننوشتم چون فکر کردم فضای مجازی به اندازه کافی اندوه و پریشانی به زندگی مردم تزریق میکند.
وقتی به دانشگاه رفتم میم نیامده بود. چون میترسید که بیاید و آن ماجرا دوباره در یکی از ایستگاهها تکرار شود. ماجرایش را برای بچهها گفتم. پریسا هم مثل من ترسید. ب و ز معتقد بودند چنین کارهایی هیچ ربطی به معترضان ندارد. احساس کردم چیزی درونم مرا وادار میکند که پس از مدتها وارد بحث شوم. داشتم شروع میکردم. جمله اول را گفتم که دوباره چیز دیگری درونم گفت:رها کن یاسمن. رها کن.
ساکت شدم. گوش کردم. هی به خودم گفتم: ما همه با هم دوست هستیم. با بحث کردن فقط همهچیز خرابتر میشود.
تازگیها همهچیز را قورت میدهم،مثل غذا.
هنگام خوردن ناهار آرامتر بودم. هرچند که دوباره روایت دیگری را از فرد دیگری میشنیدم و به این فکر میکردم که این روزها خُرده روایتهای زیادی دارد میان هیاهو و رقابت رسانهها گم میشود...
چقدر خوابم میآید امروز.
انشاءالله خیره عزیزم.