اگر آنها به میهنشان برگردند
امروز بعد از کلاس نظم و نثر عربی به بچهها گفتم: من کاری دارم. برای ناهار منتظر من نمانید.
و رفتم سمت کتابخانه مرکزی. کتابها را برداشتم و از آنجا رفتم به سلف.
اتفاقا بچههای خودمان را هم دیدم،اما از قبل به دوستان افغانستان پیام داده بودم که:میخواهم سهشنبه با شما ناهار بخورم.
فاطمه پیام داده بود که سمت نوشیدنیها نشستهاند.رفتم آنجا.
آنها قرمهسبزی گرفته بودند،من دلمه.به جز فریده و فاطمه دو نفر دیگر از دوستان خوابگاهیشان هم بودند،آنها هم افغانستانی.
نشستم کنارشان تا کمی از حال و هوا و خبرهای این روزها رها شوم.آنها با لهجهی شیرینشان درباره کلاسها حرف میزدند.
وقتی غذایمان را خوردیم و سمت دانشکده راه افتادیم از آنها پرسیدم:درستان که تمام شود اینجا میمانید یا به افغانستان برمیگردید؟
اولش از درِ شوخی درآمدند و گفتند:میآییم خانه شما زندگی کنیم.بعد گفتند:نمیدانیم.اگر بخواهیم دکتری بخوانیم خیلی طول میکشد.ممکن است ازدواج کرده باشیم.ممکن است بچهدار شده باشیم.
فکر کردم چقدر جالب است که ازدواج و فرزنددار شدنشان را دور نمیبینند.برعکس من که تقریبا در بیشتر تصویرسازیهایم از آینده، خودم هستم و خودم و خودم این را میخواهم.
وقتی به این فکر کردم که آنها را از یک-یک و نیم سالِ دیگر به بعد نمیبینم،احساس دلتنگیام شروع شد.
اگر آنها به افغانستان برگردند من دیگر کی و کجا میتوانم ببینمشان؟
چه خوب که هواشونو داری.
بعضیاشون واقعاً شریف و پرتلاشند،
و البته کم هزینه و پر بازده!
یعنی قلیل المؤنه و کثیرالمعونه اند