این واقعیت است
میگفتم: این مردم حق دارند، خشمگیناند، خیلی چیزها آنطور نشد که باید میشد. پس باید صبوری کرد، باید حرفها را شنید، باید کاری کرد. دوستان منصفی داشتم و میدیدم که وقتی از زن،زندگی،آزادی حرف میزنند واقعا به کلمهی سوم اعتقاد دارند. برای همین هم گاهی اگر دوست دیگری در اینستاگرام حرفهای ناخوشایندی میزد و از آن طرف بوم افتاده بود،مثلا اگر میگفت در حکومت آرمانی ما با مذهبیها و محجبهها باید فلانطور و بهمانطور برخورد شود تا حالشان جا بیاید، سعی میکردم به خود بقبولانم که در میان معترصان، اینعده(با این طرز فکر)قلیلاند و با آنها که ما میشناسیمشان فرق میکنند. پس نباید حرفهایشان را به دل گرفت، چون فعلا از روی خشم صحبت میکنند. وقتی اوضاع مساعد شود و آرامتر شوند قطعا آنها هم به کلمهی "آزادی" معتقد خواهند بود،مثل باقی دوستانمان.
اما حالا چند روز است که روایتهایی از جنس همان نگرش عدهی قلیل دارد بیشتر به گوشم میرسد. میبینم همهی معترضان و آزادیخواهان هم مثل دوستان عزیز و منصف ما نیستند.
وقتی برای یکی از همکلاسیهایمان در مترو آن ماجرا پیش آمد، ب و ز گفتند کار خودشان است، اینها که به محجبهها حمله میکنند معترض نیستند. به اسم معترضها اینکارها را میکنند که بگویند: ببینید اگر اوضاع به میل آنها شود چه بلایی سرتان میآید.
من تلاش کردم از دید آنها به موضوع نگاه کنم. پیشتر گفتم که من این بار بیش از هر زمان دیگری عینک آدمهایی با عقاید مختلف را به چشمم زدم تا بتوانم دنیا را از نگاه تکتک آنان تماشا کنم.
اما این روایتهایی که کمکم روی دور تکرار افتادهاند و یک بار به همکلاسی ساکت و آرام ما، یک بار به استاد روشنفکر ما، یک بار به آن دوست اینستاگرامی، یک بار به باقی خواهرهای محجبهمان، به شکلهای مختلف و از جانب آدمهای مختلف ختم میشود، وقتی دیگر مردم مقابل مردم ایستادهاند و کمکم خودمان به خودمان بیحرمتی میکنیم ، چنین ماجرایی نمیتواند در من این اندیشه را به اثبات برساند که همهی اینها کار خودشان است، من در خصوص این اتفاقات که از آن حرف میزنم ، جز خودمان که مردم هستیم کسی را نمیبینم. البته میشود ردی از رسانههای اینطرفی و آنطرفی را دید اما باز هم همهچیز به عملکرد خودمان ختم میشود.
میم هفته پیش به دانشگاه نیامد و امروز هم پیام زد که فردا نمیآید،چون اینبار همسرش، با لباس پاره و لپتاپ شکسته به خانه برگشته بود. هنگام بازگشت، دختر محجبهای را زیر مشت و لگد دیده و برای کمک رفته و خودش هم کتک خورده و دختر را به بیمارستان رسانده. مرد به همسرش یعنی میم گفته اگر تو جای آن دختر بودی چه؟
دلم گرفته است که میبینم بعضیهایمان به جایی رسیدهایم که تحمل زیستن در کنار همدیگر را نداریم، که بعضیهایمان اگر معترض هستیم و از آزادی میگوییم به این کلمه آنقدرها هم پایبند نیستیم و مشخص نیست اگر اوضاع به وفق مرادمان شود چقدر به حق و حقوق گروه دیگر احترام خواهیم گذاشت (بلا نسبت دوستان عزیزی که میشناسمشان و میدانم هرگز چنین نبوده و نیستند) و اگر مذهبی هستیم باز بعضیهایمان به جای گوش سپردن به درد امروز دختران سرزمینمان، به جای صبوری و چارهاندیشی، همچنان طلبکارانه و متکبرانه میگوییم این جماعت زیادی گستاخ شدهاند، لوس شدهاند، فقط برهنگی میخواهند، فلان میخواهند و ... .(باز هم بلانسبت دوستان عزیزی که میشناسمشان و میدانم اینگونه نیستند)
من از این نگاههای صفر و صدی خستهام. شما نیستید؟
دارم سعی میکنم چشمهایم را باز کنم تا از این کابوس بیدار شوم، دارم دست و پا میزنم که تمام شود این رویای تلخ. اما نمیتوانم، نمیشود چون متاسفانه آنچه میبینم یک خواب کوتاه نیست،این واقعیت است. هرچند که هنوز هم امید دارم واقعیتها بالاخره جایی،در نقطهای به پایان خود برسند و واقعیت دیگری جای آنها را بگیرد، اینبار شاید یک واقعیت شیرین.
قضیه مترو چیه ؟